اوريانا فالاچی
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.
اوریانا فالاچی (Oriana Fallaci)(۲۹ ژوئن ۱۹۲۹- ۱۵ سپتامبر ۲۰۰۶) روزنامهنگار، نویسنده و مصاحبه کننده سیاسی برجسته ایتالیایی که در شهر فلورانس متولد شد و در همان شهر در سن 77 سالگی درگذشت. وی در دوران جنگ جهانی دوم به عنوان یک چریک ضد فاشیسم فعالیت می کرد. آنچه نام او را بر سر زبانها انداخت، مجموعه مصاحبههای مفصل و مشهور او با رهبران سرشناسی همچون محمدرضا شاه پهلوی، یاسر عرفات، ذوالفقار علی بوتو، آیتالله خمینی، ایندیرا گاندی، معمر قذافی، هنری کیسینجر و... بود.
فهرست مندرجات |
[ویرایش] پیشینه
فالاچی در پی سالها فعالیت حرفهای خود، موفق به دریافت جوایز معتبر بسیاری، از جمله مدال طلای تلاش فرهنگی برلسکونی، جایزه آمبرگنو درو (که معتبرترین جایزه شهر میلان است)، جایزه آنی تیلور مرکز مطالعات فرهنگ عامه نیویورک و جوایز متعدد دیگری شد. او یک بار نیز کاندیدای دریافت جایزه نوبل ادبیات شد.[نیاز به ذکر منبع]
نام اوریانا فالاچی در اواخر دهه چهل شمسی (دهه شصت میلادی) با ترجمه آثار وی علیه جنگ ویتنام و حکومتهای دیکتاتوری باقیمانده در اروپا (یونان، اسپانیا و پرتغال) در ایران مطرح گردید. وی یکبار در سال 1351 برای مصاحبه با شاه سابق و یکبار در سال 1358 برای مصاحبه با آیتالله خمینی و مهندس بازرگان به ایران سفر کرد. این مصاحبهها، آخرین بار در سال 1383 همراه با مصاحبه معمر قذافی، آریل شارون و لخ والسا در ایران منتشر شد.
اوریانا فالاچی که به لحاظ عقاید سیاسی از چپ بریده و راستگرا محسوب میشد،از نظر مذهبی یک «ملحد مسیحی» به شمار میآمد؛ زیرا او ظاهرا به خدا ایمانی نداشت، اما گهگاهی تمایلاتی را به مسیحیت نشان میداد. به عنوان نمونه او در اگوست 2005 با پاپ بندیکت شانزدهم دیدار کرد. اوریانا فالاچی در سال 2002 چاپ کتابی با نام خشم و غرور را منتشر نمود که از سوی مخالفانش به کتابی ضداسلام تعبیر شد؛ زیرا کتاب پس از حادثه یازده سپتامبر نوشته شده بود. همچنین این کتاب پیگردهایی را برای نویسندهاش به دنبال داشت. اما تمام این مسایل حاشیهای باعث نشد که این کتاب در سال 2002 در ایتالیا پرفروش نشود.
پس از انتشار کتاب پليس آمريكا از بيم جان وي محافظتش را به عهده گرفت. در اين كتاب فالاچي اسلام را به كوهستاني تشبيه ميكند كه 1400 سال است تكان نخورده، با غارهايي در ضلالت بي انتها كه هيچ دري به سوي فتوحات تمدن جديد نگشوده است. مذهبي كه عامدانه هرگز نميخواهد به آزادي، دموكراسي و يا پيشرفت فكر كند. هميشه كساني هستند كه به عنوان پيشوايان اسلامي به مخالفت با مظاهر تمدن مي پردازند. به طور خلاصه هيچ چيز تغيير نكرده است. تنفر از غرب همچون شعله اي كه توسط باد بلعيده ميشود در بين اسلامگرايان تكثير ميشود. چون تكثير يك سلول از يك به دو، دو به چهار،تا بي نهايت...
مسلمانان در ايتاليا و فرانسه پس از انتشار اين كتاب او را تهديد به قتل كردند. اما پاسخ او اين بود كه: "من از نه سالگي با درد و مرگ دست و پنجه نرم كرده ام. در ويتنام، در لبنان، مكزيك، بوليوي و يا هر جاي ديگر. اما از سال 1992 كه زير تيغ جراحي براي بهبود سرطان سينه قرار گرفته ام هر روز ميميرم."
اوریانا فالاچی، در ۱۵ سپتامبر 2006، در سن هفتاد و شش سالگی در بیمارستانی در شهر فلورانس ایتالیا، بر اثر ابتلا به سرطان درگذشت.
[ویرایش] زندگینامه و عقايد
اوريانا فالاچي در ژوئن سال 1930 در زمان زمامداري موسوليني در فلورانس به دنيا آمد. وقتي يک دختر بچه نه ساله بود جنگ جهاني دوم شروع شد و پدر او که از موسوليني نفرت داشت، وارد جنبش مقاومت زيرزميني شد. اوريانا هم گر چه بعدها نوشته بود که دوطرف جنگ چندان تفاوتي نداشتند اما به پدر کمک مي کرد و تا پايان جنگ تجربه هاي وحشتناکي را پشت سر گذاشت. هنوز بيست سالش نشده بود که نوشتن در روزنامه ها را آغاز نمود و به قول خودش قدرت واژه ها را کشف کرد. به خاطر قدرت بيان بالا، درک خاص سياسي و جسارت فوق العاده اش به سرعت ازنوشتن يک ستون کوچک در يک روزنامه محلي به يک خبرنگار بين المللي که براي تعدادي از معتبرترين نشريات اروپا قلم ميزد تبديل شد. هر جاي دنيا که در آن زمان به کانون خبري و رسانه اي مربوط به جنگ قدرت بين زورمداران ربط پيدا ميکرد او را به خود جذب مي کرد. در سالهاي دهه شصت اوريانا يکسال در ويتنام و مکزيک زندگي کرد و کتابي نوشت با عنوان زندگي و ديگر هيچ که نگاهي است آگاه بر پشت سنگر جنگ، بر اجتماعي که آتش و باروت، از انسان جزمشتي گوشت دريده ازهم و لاشه اي خون آلود و کبود، چيزي بر جاي نميگذارد. او اين کتاب را در پاسخ خواهر کوچکش که مي پرسيد زندگي يعني چه؟ نوشت. کتاب با نثر خاص اوريانا و بسيار خشن و گاهي خوشبينانه و گاهي بسياربدبينانه است. اين کتاب جايزه هاي زيادي براي او به ارمغان آورد. کتاب مهم ديگرش با نام مصاحبه با تاريخ در سال 1974 به چاپ رسيد که مجموعه مصاحبه هاي او با شخصيت هاي بزرگ سياسي است. تنوع اين آدمها و سبک و جسارت مصاحبه گري او برايش شهرتي فوق العاده به بار آورد. او در همين دوران سالهايي را با يک انقلابي يوناني به نام الکساندر پاناگوليس زندگي کرد وپس از کشته شدن پاناگوليس در سال 1976 کتابي در باره او نوشت بنام "يک مرد". از کتابهاي ديگر او مي توان به پنه لوپه به جنگ ميرود ، نامه به کودکي که هرگز زاده نشد که فريادي است از خشم نسبت به آنچه بر سر بشر آمده در عين حال از عشق مادر شدن مي گويد. کتاب کوچکي است که از سطر نخست تا انتها سرشار از انواع حالات : شادي، ترس، مهرباني، ياس، خشم، اميد، افسردگي و اضطراب است. شايد بحث اصلي کتاب سقط جنين باشد اما تقريبا تمام ديدگاههاي موجود در مورد زن - به طور کلي- را توجيه مي کند. کتاب ديگر او اگر خورشيد بميرد نام دارد که به مشاهداتش از آمريکا بر مي گردد.اين کتاب سوگنامه ايست در رثاي از دست رفتن خوبيها، يا بهتر بگويم مجموعه سوالاتي است که از من خواننده سوال مي کند اگر خوبيها بميرد چه خواهد شد. کاش تمام اين اتفاقات در خواب مي افتاد. "اگر خدا بخواهد..." که بيشتر شبيه يک رمان است در سال 1991 چاپ شد و داستان آن در بيروت ميگذرد و راجع به جنگهاي داخلي لبنان است و حتي نيم نگاهي هم به جنگ خليج دارد. پس از آن تصميم گرفت ديگر کتاب ننويسد و بقيه عمر را به استراحت بپردازد و هنگاميکه فهميد دچار نوعي سرطان قابل کنترل است بر تصميم خود اصرار ورزيد. او با آن نگاه ويژه به زندگي که نه خدا را قبول دارد و نه خلقت تصادفي جهان و نه هيچ تئوري ديگري از لائيک ها و ديگردانشمندان دين گريز به زندگي گوشه گيرانه اي در آپارتمانش در نيويورک و ويلايش در توسکاني ايتاليا مشغول بود تا يازده سپتامبر فرا رسيد و اوريانا نتوانست در برابر اين وسوسه بزرگ مقاومت کند. کتابي در اکتبر 2002 از او به چاپ رسيد به نام خشم و غرور که با قلم زيبا و محسور کننده اش ولي عاري از هر گونه منطق روايي و ريشه اي به اسلام حمله مي کند و خواهان نابودي آنچه امروزه به نام اسلام مطرح است شده است. انتشار اين کتاب سبب شد که ميس فالاچي در سن هفتاد و دو سالگي آرامش خود را از دست بدهد و مجبور باشد همواره تحت محافظت نيروهاي پليس باشد.
اين داستان کوچک را از کتاب نامه به کودکي که هرگز زاده نشد انتخاب شدهاست که به خوبي نمايانگر نگاه او به جامعه اش است.
روزي روزگاري دختر کوچکي بود که عاشق يک درخت ماگنوليا بود. درخت در وسط باغچه بود و دختر همواره از بالا يعني از روي پنجره خانه شان به آن نگاه ميکرد. ماگنوليا بزرگ بود و شاخه هاي بزرگي داشت . گلهاي آن که مثل دستمال باز شده سفيدي بودند بالاتر از آن بودند که دست کسي به آنها برسد. دخترک همواره از خود ميپرسيد چرا کسي اين گلها را نمي چيند و آنها آنقدر روي شاخه مي مانند تا پژمرده شوند و سقوط کنند. کنار درخت طناب رختي بود که هرروز زني جوان مي آمد و رخت ها را جمع ميکرد و رخت هاي جديد به جاي آنها پهن ميکرد. اما يک روز زن به جاي آنکه رخت هاراجمع کند ايستاده بود و به گلهاي ماگنوليا خيره شده بود. گويی در فکر چيدن يکی از آنها بود. در همين حال مردي که لبخند بي معنايي بر لب داشت از دور رسيد و کنار زن ايستاد و بعد از آن آنها همديگر را بوسيدند، به زمين افتادند و مدتي تقلا کردند و سپس آرام شدند. دخترک تعجب کرده بود که چرا آنها به جاي آنکه يک گل ماگنوليا بچينند به خواب رفته اند. کمي بعد مرد ديگري آمد که بسيار خشمگين بود. او ابتدا به طرف مرد رفت ولي بلافاصله برگشت و به دنبال زن دويد. او زن را بلند کرد و روي درخت ماگنوليا کوبيد. شاخه اي را که زن چسبيده بود شکست و زن محکم به زمين خورد، در حاليکه يک شاخه گل ماگنوليا در دستانش بود. دختر فريادي کشيد و مادر آمد و گفت : آن زن مرده است، و پنجره را بست.
دختر از آن پس اعتقاد پيدا کرده بود که براي چيدن يک گل يک زن بايد بميرد.
آن دختر من بودم...
[ویرایش] کتابشناسی
- زندگی، جنگ و دیگر هیچ
- نامه به کودکی که هرگز زاده نشد 1975
- مصاحبه با تاریخ 1976
- یک مرد 1979
- اگر خورشید بمیرد
- خشم و غرور 2001
- سكس بي مصرف:سفر حول زن 1961
- هفت گناه هاليوود 1958
- پنه لوپه به جنگ می رود 1962