درخت آسوری
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.
درخت آسوری یا درخت آسوریک نام یکی از کتابهای نوشتهشده به فارسی میانه (زبان پهلوی) است.
منظومه درخت آسوریک، در شمار متنهای اندک شمار غیر دینی است که از زبان پهلوی برجای مانده است. در این داستان شاهد گفتمان درخت آسوری (درخت آسورستانی، درخت خرما) و بز هستیم که در فرجام به برتری بز میانجامد. شاید بتوان بز را نماینده دین زرتشت و درخت آسوریک را نماینده دین چندگونهپرستی آسور دانست. درخور نگرش است که در آیین دینی آسوریان درختی خشک به کار میرفته که آن را با زر و زیور ساختگی میآراستند. بی پروا و خشن بودن بز را هم در گفتگو میتوان دلیل بر برتری اجتماعی مزداپرستان دانست.
آسورستان یکی از استانهای ایران بود که اکنون عراق مرکزی را تشکیل میدهد. کتاب کوچک درخت آسوریک به گونه چامه و درپیوسته (منظوم) بوده است با مصراعهای شش هجائی و یازده هجائی، برخی از پژوهشگران آن را از آثار ادبی و درپیوسته روزگار اشکانی دانسته اند. بخشهایی از آن که باقی مانده اوزان شعرگون خود را نگاه داشته است. پساوندها (قافیهها) با «الف و نون» و برخی با «نون و دال» بوده است.
[ویرایش] داستان
در سرزمین سورستان درختی بلند رسته بود که بنش خشک بود. برگهایی سبز داشت و میوههایی شیرین میآورد. روزی آن درخت بلند با بز نبرد کرد که: ((من بر پایه داشتههای بسیاری که دارم از تو برترم، از جمله آن هنگامی که میوه نو بر میآورم، شاه از میوههای من میخورد، از چوب من کشتی میسازند، از برگ هایم جاروب میسازند، از من طناب میسازند تا تو را ببندند، سایه ام در تابستان سایبان شهریاران است، آشیان پرندگان هستم و اگر مردم مرا نیازارند تا روز رستاخیز جاوید و سبز برجا میمانم. بز در پاسخ به او گفت: هر چند که مرا مایه ننگ است که به سخنان بیهوده ات پاسخ دهم اما ناچار از سخن گفتنم. برگهای تو در درازی به موهای دیوان پلیدی میماند که در آغاز دوران جمشید بنده مردمان بودند. من آنم که بهتر از هر کسی میتوانم دین مزدیََسنان را بستایم زیرا در پرستش خدایان از شیر من بهره میگیرند. کمربندی را که مروارید در آن مینشانند از من میسازند و نیز از پوستم مشک میسازند. سفرههای سور را با گوشت من میآرایند. پیش بند شهریاران را از من میسازند. پیمان نامهها را بر پوست من مینویسند. زه کمان را از من میسازند. برَک (گونهای پارچه پشمین) و دوال را از من میسازند. من میتوانم کوه به کوه در کشورهای بزرگ سفر کنم و مردمانی از نژادهای دیگر را بینم. از شیر من پنیر و افروشه (حلوا) و ماست میسازند و دوغم را کشک میکنند. حتی بهای من در بازار بیش از بهای خرمای توست. هرچند که سخنانم در نزد تو مانند مرواریدی است که در پیش خوک و گراز انداخته باشند اما بدان که من در کوهستانهای خوشبو چرا میکنم و از گیاهان تازه میخورم و از چشمههای پاک مینوشم در حالی که تو همچون میخی بر زمین کوبیده شدهای و توان رفتن نداری .))
بدین ترتیب بز پیروز و سر بلند از آنجا رفت و درخت خرما سرافکنده برجای ماند.
[ویرایش] مرجع
- داستانهای ایرانی، احمد تمیمداری