شکار
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.
شِکار به معنی قصد کشتن یا به چنگ آوردن یک موجود زنده توسط موجود زنده دیگر است.
شکار در جهان امروز دارای اهمیت زیاد است و به شعب مختلف تقسیم میشود:
[[اولا - شکار از نظر تجارت‚ از قبیل پوست و مو و گوشت شکار برای صادرات.
ثا]]نیا - برای تفریح.
ثالثا - شکار حیوانات درنده و عظیم الجثه مانند شیر و ببر و پلنگ و غیره.
[ویرایش] ترکیبات با واژه شکار
- جای شکار ; شکارگاه. نخجیرگاه. محل شکار و صید همان شهر و دو آب خوشگوارش
بنای خسرو و جای شکارش.
نظامی.
- شکارپذیر ; پذیرای شکار شدن. قابل شکار شدن. که تواند که صیدشود
- شکار جرگه ; شکار قمرغه. صف جرگه. نوعی از شکار که مردم بسیاری دست یکدیگر گرفته و نخجیر را احاطه نمایند‚ و در عرف هند هتهجوری گویند. )از آنندراج(. قسمی از نخجیر. )از ناظم الاطباء(. پرهبستن صیادان و شکارگردانان و راندن شکار درون پره. و رجوع بهترکیب شکار قمرغه شود.
- شکار قمرغه ; شکار جرگه. صف جرگه. )آنندراج(. صید نخجیر باگرفتن - شکار قیل ; آنرا گویند که همه جانوران شکاری را یکبارگی برای گرفتن صید سر دهند. )غیاث( )آنندراج(.
- شیر شکار ; شیر شکاری. شیر شکارگر. شیر که صید کند جانوریدیگر را لا
- عزم شکار کردن ; رفتن برای شکار و نخجیر کردن. )ناظم الاطباء(.- میر شکار ; شکارچی باشی. رئیس شکاربانان در دستگاههای سلاطین گذشته. و رجوع به ترکیب شکارچی باشی در زیر ماده شکارچی شود.
|| هر حیوانی که صید شود. )فرهنگ فارسی معین(. صید. نخجیر. حیوانصید شده و شکار شده. )ناظم الاطباء(. حیوانی که شکار کردنش مطلوببود و با لفظ زدن و کردن و شدن مستعمل. )آنندراج(. گاه به معنیحیوانی که کشته شده باشد. )غیاث(. نخجیر. صید. اشکار. قنص ] ق ن [قنیص. قنیصه. صید. )یادداشت مولف(. عرین. قنیص. )منتهی الارب( لا که ملکت شکاری است کاو را نگیرد عقاب پرنده نه شیر شکاری.
- دل کسی شکار دیگری شدن ; رام و مطیع و فرمانبر وی گردیدن. بدودل دادن - شکارجویان ; در حال جستجوی شکار آراسته کرد و رفت پویان - شکار خویش کردن کسی را ; بازیچه و مطیع خود ساختن لاشکار خویش کردت چرخ و نامد به دستت جز پشیمانی شکاری.
ناصرخسرو. - شکار زدن ; زدن نخجیر با تیر. شکار کردن.- شکار ستدن ; شکار گرفتن. بیرون آوردن صید از دست دیگری لاروز پیکار و روز کردن کار بستدندی ز شیر شرزه شکار.
عنصری.
- شکار کسی بودن ; مطیع و رام وی بودن. مسخر و در اختیار و درقبضه تصرف او بودن. تسلیم وی بودن
- شکرشکار ; شکارکننده شکر. به دست آورنده و رباینده شکر یعنی لبمعشوق لا
تا در شکارگاه بتان عاشقی به لب
باشد شکرشکار چه پنهان چه آشکار.
سوزنی.
- فریدونشکار ; لایق شدن برای فریدون پادشاه باستانی ایران لاچون به شکار آمد در مرغزار
آهوکی دید فریدونشکار.
نظامی.
- امثال :شکار که سر تیر آمد باید زد .
شکاری را که زخمی هست کاری
اگر رحمی کنی زخمی دگر زن.
؟
|| هر چیز رایگان و مفت. )فرهنگ فارسی معین(. هر چیز رایگان و بیزحمت به دست آمده. )ناظم الاطباء(. || یغما. غارت. )فرهنگ فارسیمعین( )ناظم الاطباء(. تاراج. || غنیمت. )ناظم الاطباء(. || لقمه چرب ونرم. )فرهنگ فارسی معین(. || نام نوعی خراج که از قراء بر زمان پیشین میگرفت ه اند. )مرآة البلدان ج1 ص732(. || )ص( )در تداولعامیانه( ناراحت. آشفته. آزرده. )فرهنگ فارسی معین(. || رباینده. )ازناظم الاطباء(. اما این معنی و معنی قبل خاص ترکیب شکار است با کلمه دیگر.
- جانشکار ; جانشکر. شکارکننده جان.)یادداشت مولف(. رباینده دل. )ناظم الاطباء(.
- مردمشکار ; تعاقب کننده و گرفتارکننده مردم. )ناظم الاطباء(.صیدکننده مردم. گیرنده زندگانی مردم‚ چنانکه مرگ.