شمد لاوری
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.
شیخ محمد لاوری فرزند عبدالرحمان (۱۲۹۵-۱۳۲۴) یکی از افراد معروف در تاریخ معاصر منطقه هرمزگان و جنوب ایران است. نام کامل وی:(شیخ محمد بن شیخ عبدالرحمان بن شیخ مصطفی بن شیخ حسن ثانی بن شیخ محمد بن شیخ راشد بن شیخ مصطفی بن شیخ حسن مدنی مشهور به شمد لاوری . شمد لاوری در سال ۱۲۹۵ خورشیدی برابر با سال ۱۳۳۷ قمری مطابق با سال ۱۹۱۲ میلادی در روستای چاه قیل (چاه عقیل) دیده به جهان گشود.
[ویرایش] زندگی
مادرش از روستای بست قلات بود. شیخ محمد لاوری از نوادگان علامه شیخ حسن مدنی بودند. ایشان از روستای لاور شیخ در بخش کوخرد بودند بنابراین به «شمد لاوری» لقب گرفته بودند. او جوانی دلیر و در سراسر منطقه معروف بود. ابتداء طلبه علوم دینی بود وچند سالی این علوم را تحصیل کرده بود، و گاهی اوقات پیشنماز هم میشد وخطبه عربی نیز میخواند. واز آنجائیکه لاور یکی از روستاهای بزرگ منطقه و پایگاه علم و عبادت بودهاست، گروهی مأمورین دولتی به آنجا میروند و به اذیت و آزار اهالی میپردازند. شیخ محمد وعدهای دیگر از لاوریان سلحشور، در برابر امنیههای دولتی قیام میکنند و زد و خورد شدیدی بین آنها در میگیرد وامنیهها پا به کوچه فرار میگذارند. چند روز بعد لاور محاصره وعدهای منجمله شیخ محمد را دستگیر وباخود به لار میبرند. در عَدلِیه لار تعدادی از لاوریان را آزاد و چهار نفر به شیراز میفرستند و در زندان معروف کریمخانی زندانی میشوند، که یکی از آنها شیخ محمد بودهاست.
ولی زندان کریمخانی هم با آن دیوار سر بفلک کشیده اش نمیتواند شیخ محمد لاوری در خود نگهدارد. چون شمد لاوری کسی نبود که به این آسانی تسلیم شود، بنا براین پس از ورود شیخ محمد به زندان کریمخانی در یکی از شبهای بارانی شیخ محمد فرصت مناسبی به دست آورده و خودرا به پشت بام رسانیده و تعدادی لُنگ که قبلاً از حمام جمع نموده بوده بصورت طنابی محکم در میآورد به کنگره یکی از برجها میبندد و ازآن آویزان میشود، هفت هشت متری باقی مانده به پائین میپرد و بدینوسیله از زندان کریمخانی فرار میکند. باسرعت از کوچه پس کوچههای تنگ وتاریک وگِل آلود میگذرد و دراندک زمانی شیراز را پشت سر میگذارد به طریقی خودرا به حوالی قیر و کارزین میرساند. نگهبان پاسگاهی را خفه میکند سلاح او را میگیرد و کلیه افراد مستقر در پاسگاه را بقتل میرساند یک تفنگ وچند قطار فشنگ با یک اسب بر میدارد وفرار میکند. پس از ماها در بستک وتمامی روستاهای منطقه هرجا که امنیه میدید به قتل میرسانید.
[ویرایش] باز گشت شَّمَد لاوری
خودم مست و تفنگ مست و فشنگ مست
هوای جنگ دولت بر سرم است
بگیرم پاچهٔ کوه نمدان
کنم دعوای که تا روح بر تنم است
خبر دستگیری شیخ محمد شادی چپوچیان و زور گویان، و عزای فقراء بود. امارهائی و بازگشت برعکس. وقتی خان بستک (محمد اعطم خان عباسی) از باز گشت شیخ محمد (شمد) باخبر شد برایش قاصدی فرستاد و پیشنهاد کرد تاجای پدرش شیخ عبدالرحمان چریک او بشود، ولی شیخ محمد که عقیده وراه وروش دیگری داشت جواب رد داد. درآن روزگار ودر غیاب شمد لاروی غارتگری، ناامنی و آشوب بر منطقه حکمفرما بود. یاران شمد لاوری هر چند از هم نپاشیده بودند ولی بدون رهبری شیخ محمد مقابله با آن همه هرج ومرج و زور گوئی را در توان خویش نمیدیدند. پس از باز گشت شیخ محمد، یاران دوباره گردهم آمدند، پس از اینکه تمام جریان دوران غیبتش را برای او تعریف کردند شیخ محمد گفت جواب زور را باید با زور داد. اینها فقط زبان تفنگ را میفهمند، باید دوباره مسلح شویم. روزگار سخت و پر مشقت فقیران و بیدادگری ستمگران وتاراجگران شیخ محمد را وادار کرد تایک گروه نجات دهنده تشکیل دهد. او بسیار شجاع ودلیر بود. درجست وخیز و دویدن واسب سواری نظیر نداشت. همیشه پاشنه کشیده ومسلح ظاهر میشد، هرگز زیر بار ظلم و ستم نمیرفت و برای جلوگیری از بی انصافی اگر باخوبی نمیتوانست، بزور متوسل میشد. یکی از روزهای بهاری شیخ محمد ویارانش روی تپهای گرد هم آمده بودند. شیخ محمد سه کوزهای که جهت هدف گیری قرار داده بودند را یکی پس از دیگری باتیر میزد، پس از اینکه هرسه کوزه در هم شکست تفنگش را بوسید وگفت: «بنازمت والله هی ... قنداق سیاه». شیخ محمد شیخ عبدالنور که بادوربین آبشارهای روان را مینگریست بدون آنکه چشم بردارد به شیخ محمد گفت: «اینکه چیزی نیست پدرت باهمین تفنگ دهشاهی را توی هوا میزد» شیخ محمد گفت: کله دزد اندازه کوزهاست، به دهشاهی چکار دارم. شیخ محمد تفنگ بردوش نهاده به ابرهای درحال حرکت نگاه کرد وگفت: به امید خدا باهمین تفنگ ظلم را از این منطقه دور میکنم، میخواهم راه مولا علی را ادامه بدهم که میگفت: یار مظلوم ودشمن ظالم باشین. حالا هرکه بامن است دست بالا کند. شیخ راشد پرسید: مگر چه خیالی تو سرت است؟. شیخ محمد جواب داد: آن چه وظیفه یک مسلمان است. کمک به آنهایی که مظلوم اند واحتیاج دارند، بریدن دست ظالمهایی که گوشت وخون مردم را میخورند، برقراری عدالت وحفظ منطقه ومردم بی پناه. شیخ راشد گفت: حرفهای گنده گنده میزنی .. نکنه سرت به تنت زیادی میکند محمد عبدالرحمان؟. شیخ محمد شیخ عبدالنور گفت: خیلیها میخواستند این کار بکنند حالا زیر خاک هستند، یا بهتر بگویم زیر خاک شان کردند. شیخ محمد به او نزدیک شد دستی به شانه اش زد وگفت: ما در راه خدا جهاد میکنیم، ایثار بنفس کاری است که خدا آن را دوست دارد، بزار تاسر مارا هم زیر آب بکنند.
سحر گاهی که دشمن حمله کردند
درازو تا بلرکش حلقه کردند
لقب دادن به من قاسم ارژنگ
که شیخ صالح به خون آغشته کردند
قاسم ارژنگ درحالی که پایافزارش را اصلاح میکرد گفت آن افسر لعنتی در غیاب شما خیلی لاف بیهوده میزد، سردار. میگفت گرفتن شمد لاوری از آب خوردن هم آسان تر بود. شیخ محمد با خونسردی گفت غصه نخور قاسم، فردا شناسنامه اش را باطل میکنم. آن شب که مأموران به لاور حمله کردند من بدجوری بیمار بودم. نیمه شب من توی بستر بیماری دستگیر کردند، آن هم باسی تا امنیه مسلح. بانقشه شیخ محمد، قاسم ارژنگ عصا بدست وپیر مرد وار عمداً از جلو پاسگاه رد شد. وهمانطور که میلنگید مقداری خارک در دست داشت ودانه دانه میخورد. نگهبان تا چشمش به پیر مرد افتاد صدا زد: آهای پیر مرد یه کمی از خارکت را بده ببینم، قاسم که از خدا میخواست به طرفش رفت وخارکهایش را به او داد. نگهبان تفنگش را بدیوار تکیه داد تا باخیال راحت مشغول خوردن شود، درهمین حال قاسم از پشت سر دستش را به دور گردن نگهبان حلقه زد وآنقدر فشار داد تا خفه شد. شیخ محمد ویارانش که کمین کرده بودند فوراً خود را به پاسگاه رسانیدند. شیخ محمد بی درنگ تفنگ نگهبان را برداشت وبه طرف دفتر فرمانده پاسگاه حرکت کرد. همان افسری که شیخ محمد را دستگیر کرده بود و چند سرباز دیگر که در اثر سر وصدا بساط تریاک کشی خودرا جمع میکردند ودر حال خروج بودند را دستگیر کرد. یاران شیخ محمد سربازان را گرفته وطناب پیچ کردند. شیخ محمد هم باقنداق تفنگ به پشت سر افسر زد وگفت یا الله راه بیفت، حالا میخواهم بقولی که داده بودم عمل کنم. شیخ محمد آنگاه با صدای بلند از قاسم ارژنگ پرسید: قولم به جناب سروان چه بود قاسم؟. قاسم همچنان که به جان سربازی افتاده بود و اورا کتک میزد جواب داد که او را فرمانده دوزخ کنی، سردار. بدستور شیخ محمد، دست وپای افسر بخت برگشته را بستند وبه درون اتاقی انداختند وآن را آتش زدند. افسر مدتی داد وفریاد کرد وبعد ساکت شد. شعله آتش از هواکش وسوراخهای در بیرون میزد. آنگاه هم قطاران شیخ محمد هر چقدر اسلحه ومهمات بود را برداشتند. هنگام رفتن شیخ محمد به سربازان دست وپا بسته گفت به فرماندها تون بگوئید شیخ محمد ظالم کش گفته عاقبت هر ظالمی همین است.
[ویرایش] یاران شیخ محمد لاوری
چند تراکمه سلحشور، شیخ محمد شیخ عبدالنور، شیخ راشد، شیخ احمد شیخ عبدالنور، قاسم ارژنگ، رستم، بهزاد گروه مقتدر شیخ محمد لاوری را تشکیل میدادند. بعدها احمد مصطفی و عدهای دیگر از لاوریان سلحشور نیز به آنان پیوستند. شیخ صالح هم بدستور برادرش شیخ محمد وبر خلاف میل خود به گروه آنها ملحق شد. وبعد از بازگشت شیخ محمد از دبی چند نفر دیگر از جمله محمد عبدالرحیم، علی اکبر، وحاجی عبدالغفور به گروه شیخ محمد پیوستند.
[ویرایش] نبرد با دزدان در دره فخری
آوازه شیخ محمد لاوری در سراسر منطقه پیچید. هر دزد زده یا ستمدیدهای به او رجوع میکرد، روز به روز نزد طبقه پائین محبوب تر وپیش اعیان وصاحبان دم و دستگاه نفرت انگیز میشد. شیخ محمد لاوری در برابر مظلومان موم و در برابر ظالمان سنگ خارا بود. از این رو ستمگران با امکانات تبلیغاتی که داشتند شیخ محمد را شرور وآشوبگر جلوه دادند. جالب این بود که وقتی همان مالداران قُلدُر بهوسیله دزدان غارت میشدند از شیخ محمد لاوری کمک میخواستند، چون ژاندارمها هرگز خودشان به خطر نمیانداختند. آنها از این صحنهها فراری ودر مهمانیها حاضر میشدند. شامگاهی شیخ یعقوب شیخ سلطان قاصدی به پیش شیخ محمد فرستاد ویاری خواست، دزد به بگله اش زده بود اما زیاد دور نشده بودند. شیخ محمد از جاه بلند شد وگفت: من زنده باشم و دزد در حریم. دزدان در دره فخری منتظر تاریکی بودند تا بحال راحت حرکت کنند. نیمی از خورشید باقی بود که شیخ محمد ویارانش به آنجا رسیدند، دزدان مشغول خوردن شام بودند که شیخ محمد تیری میان سفره گستنرده شلیک کرد وکفت: آهای .. خیره سرا، مگه اسم شمد لاوری را نشنیدین؟. دزدان سلاحهایشان را جاگذاشته وسراسیمه متفرق شدند، رئیس دزدان که ادعای زیادی داشت از پشت سنگ بیرون آمد تا تفنگش را بردارد، قاسم ارژنگ تیری بهطرف او شلیک کرد، تیر برانش خورد. شیخ محمد وهمراهان به سرعت پائین آمده وآنان را دستگیر کردند. رئیس دزدان زخمی شده و روی زمین افتاده ناله میکرد، شیخ محمد لگد محکمی به جایی که خون بیرون میزد کوبید وگفت تیموری بی پدر، حالا دیگه کارت بجایی رسیده که تو ملک شمد لاوری دزدی میکنی؟. تیمور از وحشت وهیبت شمد لاوری زبانش بند آمد وشروع ببوسیدن پاهای او کرد. شیخ محمد گله را به صاحبش و دزدان را به خان بستک تحویل داد. اما تفنگها را خودش برداشت، خان طی پیامی که برای شیخ محمد فرستاد اظهار نارضایتی کرده بود که چرا دزدان بی تفنگ برایش فرستادهاست. شیخ محمد گوش قاصد خان را بریده کف دستش نهاده وگفت به خان بگو سر به سر ما نگذارد، او تفنگ برای حفظ جان ومال خودش میخواهد، اما، ما برای حمایت از مردم بیچاره میخواهیم. شمد لاوری مردی بود نترس و با قدرت چندین بار اتفاق افتاده بود که گوش قاصدها میبرید و باز میفرستاد، بنا براین هرقاصدی که به سویش اعزام میکردند، با تردید به سویش او میرفت. اولین زنگ خطر برای دزدان به صدا در آمد. آنان سخت از شیخ محمد متنفر بودند، باوجود او دیگر نمیتوانستند مانند سابق مردم را غارت کنند.
[ویرایش] جنگ شمد لاوری با یوسف نفر در تنگ دالان
شیخ محمد دومین شایستگی خودرا در تنگ دالان نشان داد. وقتی سید کنچی معروف به آقای کنچی برای او پیام فرستاد که آدمهای یوسف نفر مال وگله مردم را بغارت بردهاند وبهطرف تنگ دالان به حرکت هستند. شیخ محمد پیام فرستاد که تنگ دالان که چیزی نیست، اگر لازم شده مال مردم را از گلویه باباخان نفر هم بیرون میکشم. در تنگ دالان شیخ محمد از بلندی تپه سرخ رنگی بادوربین قلمی تپهها و درهها را بر اندازی میکرد، پس از مدتی موفق شد از فرا سوی تپههای متعدد دودی به بیند، او تنگ دالان را مانند کف دست میشناخت، میدانست که درآن حوالی آبادی و حشمی وجود ندارد، پس میبایست دزدان باشند. شیخ محمد وهمراهانش خودرا به آنجا رسانیده ودر درهای جاگرفتند، شیخ محمد گفت من میروم بالای آن پشته، وقتی تسلیمشون کردم شما از چهار طرف آنها را محاصره کنید. شیخ محمد این را گفت وتعویذش را به بازو بست وحرکت کرد دزدی که در نزدیکی راهزنان نگهبانی میداد متوجه شیخ محمد شد، سرپا ایستاد تا اورا شکار کند، اما شیخ محمد چنان تند وتیز میدوید که او موفق به هدف گیری نمیشد. خوشبختانه یاران شیخ محمد که پشت سر نگهبان قرار داشتند اورا درهمان حال دیدند، قاسم ارژنگ ریگی پرت کرد وخطاب به نگهبان گفت: هی رفیق، نگهبان پشت سرش را نگاه کرد، بیست چهار پنج تفنگچی را دید که اورا هدف گرفتهاند، عاقلانهترین کاری که نگهبان توانست انجام دهد این بود که بی سر وصدا تفنگش را برزمین گذاشت وتسلیم شود. دراین هنگام شیخ محمد هم بالای تپه رسید وبر دزدان نهیب زد که هیچ کس از جایش تکان نخورد والا خونش پای خودش است. قاسم وبهزاد به جان نگهبان بخت برگشته افتادند وبقیه به کمک شیخ محمد شتافتند. شیخ محمد دزدان را لخت کرد ولباسهایشان را به آتش افروخته انداخت وگفت شماها آمده بودید مردم را لخت کنید مگه نه؟. حالا مزه اش را بچشید، چه مزهای دارد؟. سپس گوش همه آنهارا برید وگفت: به باباخان نفر بگوئید عاقبت دست درازی به ملک شمد لاوری همین است.
[ویرایش] جنگ شمد لاوری با دزدهای شمالی
دزدهای شمالی یا «ترکهای شمالی» گروهی از ترکان از زمانی دور از شمال ایران به صحرای باغ هجرت کرده بودند، این ترکان بعد از مدتی استقرار در صحرای باغ بعلت عوامل مختلف:اقتصادی، اجتماعی، و معیشت و یا عواملی دیگر، دست به دزدی زده بودند و یک گروه مسلح ویاغی گر تشکیل داده بودند و به استمرار شبیخون به روستاهای اطراف میزدند ومردم را غارت میکردند. احمد مصطفی از دور دوان دوان وصدا زنان خودرا به جمع رسانید ونفس زنان وبریده بریده گفت: جناب شیخ، دزد .. دزدهای شمالی آمدند، پدر مردم را در آوردند قیامت به پا شدهاست. شیخ محمد کاسه دوغش را نیمه تمام برزمین نهاد و گفت، نفس بگیر ودرست بگو به بینم چه شده، گفت دزدهای شمالی مردم را غارت کردند، شیخ محمد ویارانش خودرا به معبر دزدان رسانیده ومنتظر ماندند. دزدان تعدادی گوسفند، شتر، گاو وپنج رأس الاغ پربار برداشته وفرار میکردند. چند تفنگچی پیاده وتعدادی نیز سواره سر وصدا وگرد وخاک زیادی ایجاد شده بود چهار نفر چماق بدست هی هی کنان حیوانات را پیش میراندند. شیخ محمد وهمراهان با هماهنگی یکدیگر تفنگچیان را با شلیک گلوله از پای در آوردند اوضاع دگر گون شد، چماق بدستان مات ومبهوت مانده بودند که از کدام سمت تیر اندازی شدهاست. شیخ محمد باصدای بلندی فریاد زد: شمد لاوری عزرائیل دزدان آمده. همراهان شیخ محمد همگی سرازیز شده وبر دزدان یورش بردند وآنان را تار ومار نموده وتعدادی را نیز دستگیر کردند. شیخ محمد یقه یکی از تیر خوردگان را گرفت وپرسید: از کدام تیره هستید؟. مرد زخمی باصدای درد آلودی جواب داد: از قبیله زیاد خان هستیم. دزد دیگر گفت بهتره آزاد مان کنید، دشمنی با زیاد خان یعنی مرگ. شیخ محمد قنداق تفنگ را به شکم او زد وگفت:
از زیاد خان نباشدش باک
آنکه باشد یاورش یزدان پاک
بگوئید زنده باد شمد لاوری
که بی نظیر است در دلاوری
دزد بی چاره درحالی که از شدت درد مینالید گفت: زنده باد شمد لاوری.
[ویرایش] کشته شدن شیخ محمد شیخ عبدالنور
شیخ محمد گاهگاهی به تهیدستان ودر ماندگان سر میزد وبه آنان کمک مینمود به تعبیر دیگر از به اصطلاح اشراف واغنیاء میگرفت وبه رعایا وفقراء میداد. از طرف دیگر او یاغی بود ودر یاغی گری گاهی زور گوئی لازم است، اما زور گوئی با زور گویان. از اینرو روزی شیخ محمد وهمراهانش به خانه عبدالله محمود کدخدای روستای هرنگ رفتند، پس از صرف نهار درحالی که خود کدخدا چایی بدست شیخ محمد میداد، شیخ محمد گفت خوب عبدالله حالا بی زحمت دویست تومان برایم جمع وجور کن که لازم دارم. عبدالله محمود با تردید گفت جناب شیخ محمد هر چه بگوئی حاضرم ولی پول ندارم، والله. شیخ محمد گفت یعنی قسمت را باور کنم، عبدالله گفتها .. به خدا راست میگم. شیخ محمد گفت خیلی خوب، بدستور شیخ محمد اورا باسر بدرون چاهی که درخانه کدخدا بود آویزان کردند، عبدالله محمود از نیمه چاه فریاد زنان گفت چشم چشم هی والله جناب شیخ هرچه بخواهی میدم. دویست تومان که چیزی نیست، سیصد تومان هم میدم. اورا بالا کشیدند و پول را از او گرفتند ورفتند. شیخ محمد در هرنگ خانهای داشت که همسر هرنگی او درآن زندگی میکرد، وآن شب درخانه خود بسر میبردند. اولین کسی که از خواب یک شب مرطوب تابستانی بیدار شد خود شیخ بود، درحالیکه چشمش را باپشت دستش میمالید متوجه بالا خانه مقابل شد، انگار داشتند تیرکش درست می کردند، دیری نگذشت که سر کلنگی بیرون زد، شیخ محمد موضوع را درک کرد، فوراً همه را از خواب بیدار کرد، دوسه تیر بدیوار بالا خانه خورد. همگی به پائین پریدند وبه ویرانهای پناه بردند و از آنجا به بالاخانه مذکور تیر اندازی کردند، دوتا کوزه در هم شکست، در اثر کمبود فشنگ شیخ ویارانش مجبور شدند دست از تیر اندازی بکشند وبه کوخرد پناه ببرند. کدخدای هرنگ اکنون پشتش به چهل تفنگچی گرم بود، همان بعد از ظهری که شیخ محمد اذیتش کرده بود قاصدی نزدخان بستک که بخشدار هم بود فرستاد، خان چهل نفر از میان چریکهای خودش برای حمایت از او فرستاد. پس از تهیه مقداری فشنگ شیخ محمد قصد باز گشت به هرنگ را داشت، ولی چند نفر از یارانش مخصوصاً شیخ صالح مخالفت میکرد، شیخ محمد هم کسی نبود که زیر بار برود. لذا نیمه شب به اتفاق یارانش به سوی هرنگ راه افتادند. نرسیده به هرنگ باز مانده شب را به پایان رسانیدند تاصبح روز بعد یکی را برای بر رسی اوضاع هرنگ به آنجا بفرستند. هنوز سپیده صبح نزده بود که یکی از همراهان شیخ بیدار شد وناگهان چشمش به چریکهایی افتاد که پیش میآمدند. او بلافاصله همه را بیدار کرد. شیخ محمد بدون تأمل تیری را شلیک کرد، تیر به اسب شیخ یعقوب خورد، اسب رمید وسوار سرنگون شد. این باعث شد تا چریکهای با اقبال بخود بیایند وسنگر بگیرند. چریکها بلافاصله تیر اندازی را شروع کردند. زیر باران بی امان گلوله شیخ محمد ویارانش به سختی توانستند خودرا به تنها قنات کم عمقی که در آن نزدیکی بود برسانند. شیخ محمد دستور داد هیچکس سرش را بالا نیاورد. تا نیمروز به تنهائی با چهل تفنگچی مبارزه کرد، زمان بکندی میگذشت، هر چقدر هوا گرم تر میشد از شدت تیر اندازی نیز کاسته می گردید، گرمی تحمل ناپذیر آفتاب سوزان دست کمی از گلوله سرخ نداشت. شیخ محمد شیخ عبدالنور که مردی زبردست وبا غیرت بود گفت یک نفر وچهل نفر نشده یا اجازه بده ماهم بجنگیم، یا ... شیخ محمد با عصبانیت حرفش را قطع کرد و گفت همون که گفتم هیچکس دخالت نکند. شیخ محمد شیخ عبدالنور گفت اینجوری جنگیدن که فایدهای ندارد، باید کار را یکسره کنیم، آنگاه سرش را از قنات بیرون آورده و پنج شش تیر پی در پی شلیک کرد که ناگهان تیری به بالای ابروی راستش خورد، آهی کشید وبه پشت غلطید. شیخ احمد شیخ عبدالنور گریه کنان سر برادرش را بدامن گرفت، شیخ محمد داد کشید ساکت باش اگه دشمن بفهمد گلوله خورده داریم چیره میشود. چریکهاها هم از این وضع به تنگ آمده بودند، از شیخ محمد امان خواسته وگفتند اگر شیخ محمد قسم بخورد که کاری به آنها نداشته باشد میدان نبرد را ترک میکنند. شیخ راشد با چشمی گریان واشک آلوده به شیخ محمد خیره شد وگفت قبول کن شیخ محمد، زخمی داریم. شیخ محمد سرجدش شیخ حسن مدنی قسم خورد وامان داد، چریکها از سنگر هایشان بیرون آمدند وپاه به فرار گذاشتند، شیخ یعقوب از طرفی که شیخ محمد شیخ عبدالنور تیر خوره بود از داخل قناتی بیرون خزید، شیخ محمد باخود فکر کرد حتما کار او بوده، تفنگ شیخ محمد شیخ عبدالنور را برداشته شیخ یعقوب را هدف گرفت، شیخ یعقوب همچنان که عقب عقب میرفت دستهایش را جلو آورده وگفت جناب شیخ والله من تقصیری ندارم، نزنیها، جناب شیخ. اما شیخ محمد که خون جلو چشمانش را گرفته بود بدون توجه به قسمی که خورده بود ماشه را چکانید اما گلولهای شلیک نشد. چند مرتبه این عمل را تکرار کرد ولی بی فایده بود وتیری در نرفت. شیخ یعقوب از فرصت استفاده کرد وفرار کرد. شیخ محمد شیخ عبدالنور در قناتی بین کوخرد و هرنگ کشت شد.
قنات اولی دعوا به پا شد
قنات دومی بختم سیاه شد
قنات سومی آمد تفنگچی
که شمد کشته شد حکم از خدا شد
[ویرایش] خاکسپاری شیخ محمد شیخ عبدالنور
شیخ محمد تیر خورده جلو خودش گرفته براسب سوار شده به کوخرد واقع در شهرستان بستک هرمزگان میرود. در کوخرد آفتاب عمر شیخ محمد شیخ عبدالنور همزمان با غروب خورشید همانروز، برای همیشه غروب کرد وسر انجام سماجت شیخ محمد لاوری به قیمت جان یکی از بهترین یارانش تمام شد، یاری که ستون اصلی مبارزات شمد لاوری بود، وپس از او تقریباً گروه شمد متزلزل شد. از دست دادن شیخ محمد شیخ عبدالنور برای شمد لاوری بسیار دردناک وجانگداز بود. بعد از این حادثه چندین بار کوشید تا عبدالله محمود کدخدای هرنگ را دستگیر کند، اما موفق نشد. چون او جاسوسانی گماشته بود تارفت و آمد وتحرکات شیخ محمد را گذارش کنند.
[ویرایش] شمد لاوری در دبی
شیخ محمد پس از آن که بسیاری از نظامیان و چریکها را کشت و پاسگاهها را بسوزان، خودش وبرادرش شیخ صالح راهی دبی شدند. درآنجا به اقوام بستکی خویش پناه میبرند. اتفاقاً آنروزها حاکم دبی با حاکم ابوظبی اختلاف داشته ومدتها درجنگ بودند. بعد از ورود شیخ محمد لاوری به دبی بستکیهایی که در دستگاه حاکم دبی نفوذ داشتند، شیخ محمد را به او معرفی کردند، حاکم دبی شمد لاوری را در گروه چریکهای خود گماشتند، پس از اینکه شمد لاوری بی باکی، دلاوری وشجاعت خودرا ثابت کرد ودر جنگ جوئی وتیر انداری مهارت کامل را نشان داد، شیخ دبی فرماندهی نیروهایش را به او واگذار کرد وشیخ محمد نیز پس از چندی موفق شد نیروهای حاکم ابوظبی را تار ومار کند وبه این جنگ خاتمه دهد. بدینگونه نیروهای حاکم دبی به سر پرستی شیخ محمد لاوری بر نیروهای حاکم ابوظبی غلبه کرد ودر جنگ پیروز شد.
[ویرایش] آشنائی شمد لاوری با سیف بن عبدالله
شیخ محمد لاوری هنگام چریک کشی بر سر نیروهای حاکم ابوظبی با یک جوان عرب بنام «سیف بن عبدالله» آشنا شدند، ایشان یکی از سران چریکهای حاکم دبی بودند، سیف بن عبدالله جوانی دلیر وشجاع وتیرانداز ماهری بودند مانند شیخ محمد لاوری، همیشه تفنگ دردست وقطار بسته بود مثل شیخ محمد، سیف بن عبدالله از اهل شارجه بودند، ایشان نزد شیخ سعید حاکم دبی چریک بودند. بعد از پایان جنگ شیخ محمد لاوری مدتها در شارجه بودند، ایشان مهمان شیخ ماجد بن صقر القاسمی بودند. شیخ محمد وشیخ صالح ودوستش سیف بن عبدالله هر روز صبح برای صرف صبحانه به قهوه خانه بازار «عَرصَه» در شارجه میرفتند. شیخ محمد سه قطار فشنگ بردوطرف دوش وقطار و هفتیر روی کمربندش وهمچنین که تفنگ فلس در دست داشت همراه بابرادرش ودوستش سیف بن عبدالله هرسه باهم مسلحانه وقتی که وارد بازار عَرصَه میشدند وبه قهوه خانه میرفتند، دکان داران بازار عرصه به احترام آنان از جا بلند میشدند. روزی از روزها شیخ محمد وشیخ صالح و سیف بن عبدالله باخادمش به اطراف شارجه به تفریح میروند، خیمه وخرگاه برپا میکنند وتا شب در آنجا میمانند، کباب و چایی وقهوه تهیه وصرف میکنند، سیف بن عبدالله به خادمش میگوید هیزم جمع کن وجلو خیمه آتش روشن کن، واین شعر را سرود:
أَوقِـد فَاِنَ اَللَیـلَ، لَیـل قَـرُّ
وَاّلریحُ یامُوقِــدُ، ریح صِـرُّ
عَسَی یرَی نَارُک، مَن یمُرُّ
اِن جَلَبتَ ضَیفاً، فَأنَتَ حُرُّ
ترجمه ابیات: آتشی روشن کن دراین شب سرد که بادهای طوفانی میوزد، که شاید کسی در این نزدیکی گذر کند وآتشت را ببیند، واگر مهمانی آوردید، شما آزاد هستید.
- شیخ محمد در جوابش میگوید:
خوشا وقتی وخرم روزگاری
که مهمانی کند برما گذاری
درشب تاریک وسرمای سوزان
که باهم طی کنیم لیل ونهاری
[ویرایش] کشته شدن سیف بن عبدالله در حیره
بعد از مدتها در شبی از شبهای زمستانه و در منطقه شرق شارجه در دهکده «حیره» از توابع شارجه سیف بن عبدالله بایک گروه غارت گر از بدوهای مسلح در گیر میشود که متأسفافه دراین زد وخُرد سیف بن عبدالله کشته میشود، واز بد شانسی شیخ محمد لاوری بار دیگر یکی از یاران صمیمی خودرا از دست میدهد.
[ویرایش] باز گشت شیخ محمد به ایران
بعد از مدتی که شیخ محمد لاوری در شارجه و در ضیافت شیخ ماجد القاسمی میماند، حاکم دبی پیامی برایش میفرستد که به دبی بیایید که کار مهمی باشما دارم، شیخ محمد بعد از خدا حافظی از شیخ ماجد بن صقر القاسمی از شارجه به دبی میرود. حاکم دبی از او خواست تا درکنارش بماند، شیخ محمد در دبی ازدواج کرد ومدتی هم اقامت نمود، اما او مرد کوه ودشت وبیابان بود نه مجلس وبارگاه. علی رغم مقام رفاه وأسایشی که درآن جا داشت، سر انجام دبی را وداع گفته وبه ایران باز گشت.
[ویرایش] دیدگاه احمد سلامی درباره شمد لاوری
شیخ محمد لاوری درطول حیات خود هم مأموران دولتی وهم دزدان وسارقان مسلح را زیاد بقتل رساندهاست. او با چند تفنگچی سلحشور که همراه داشتهاست تقریباً یک گروه کوچک یاغی را تشکیل داده بود، در زمان او اصلاً دزدها وسارقان از ترس نامش به منطقه نمیآمدند. قبل از «سرهنگ پالار» مأموران زیادی حکم دستگیری وی را داشتهاند که ناموفق باز گشتهاند ویا بقتل رسیدهاند. او به سرهنگ پالار (پالدُم) میگفت واینطور صدایش میزد. همه عقیده داشتند که وی تیر بند است، خبر هم داشت که سرهنگ پالار قصد دستگیری اورا دارد، اما بی اعتنا وبی باک بود. از یک شاهد عینی: در حدود ده سال سن داشتم روزی همراه با پدرم در منزل شیخ علی انصاری کدخدای چاه بنارد نشسته بودیم، چهار نفر وارد شدند که یکی از آنها مثل کوه بلند و استوار بود، دیدم همه بلند شدند ودستش را بوسیدند، گفتند شیخ محمد لاوری است. ترس و وحشت سراپایم گرفت، من نامش را شنیده بودم اما خودش را ندیده بودم وهرگز فکر نمیکردم آدمی به این عظمتی در دنیا وجود داشته باشد. تفنگهایشان کنار دیوار گذاشتند، قطارهایشان هم باز کردند ودر گوشهای نهادند، شیخ محمد از اتاق بیرون آمد ورفت پشت بام به هرسو دور بین انداخت، ناگهان نعره زد (بی شرف مُعینا) دور بینش را انداخت و از پشت بام پائین پرید وبهطرف بیرون از دِه دو زنان میرفت، طولی نکشید که دو فرد مسلح را دستگیر کرده بود وباز میگشت. همه از تعجب خشک شدیم که چگونه ممکن است بادست خالی دو مسلح را دستگیر نمود. دست و پای آندو را بست و وسط حیاط انداخت و با تیشهای که مرد قصاب داشت گوشت را آماده میکرد، به جان آندو افتاد وگفت بگوئید پالار کجاست. اینقدر تیشه به پای آنها زد که گوشت از روی پاهایشان کنده واستخوان نمایان شد. آنها هردو از روستای زنگارد و از شکارچیان معروف بودند که برای سرهنگ پالار کار میکردند، یکی نامش (مُعینا) بود ودیگری نمیدانم. عاقبت اقرار کردند که فردا صبح قرار است پالار برای دستگیری شما به گوده بیاید. آنهارا مرخص نمود اما گفت وای به حالتان اگر بازهم برای پالار کار کنید، پس از صرف ناهار رفتند. شیخ محمد نیمه شب همانروز پاسگاهی که روی گردنه (شورد) بود خلع سلاح نمود، اما مأمورین را دست و پابسته در گوشهای انداخت، تا صدای تیر به بستک نرسد. مأمورین پاسگاه چهار نفر بودند، صبح زود که شیخ محمد حرکت تعدادی افراد نظامی مسلح را در دوربین مشاهده نمود، یقین داشت که سرهنگ پالار است. آن چهار نفر به گوشه دیگری انتقال دادند واز کنده درخت ولباس مأمورین دو مأمور ایستاده ساختند و خودشان اطراف تپهای سنگر گرفتند، به محض رسیدن قوای سرهنگ به نزدیکی پاسگاه صدای تیر بلند شد و دو نفر از همراهان سرهنگ که دو طرف او سوار بر اسب بودند بر زمین خوردند. صدای نعره شیخ محمد در کوه پیجید، که جلوتر نیایید، وسلاحهارا بر زمین بیندازید، پالار صدای شیخ محمد را شناخت رنگش زرد شد وبه شدت ترسید، درحالی که به تپههای اطراف مینگریست گفت به من رحم کن شیخ محمد. سرهنگ پالار مطمئن بود که اگر سلاحهارا نیندازند بی شک همه خواهند مرد، دستور داد سلاح را بیندازید، همه سلاح خودرا برزمین انداختند. مجدداً نعره شیخ بلند شد که پالار بایستد وبقیه به درون پاسگاه بروند، همه به درون پاسگاه رفتند ویک نفر از افراد شیخ محمد در پاسگاه به نگهبانی ایستاد، شیخ محمد خودرا به پالار رساند که هنوز سوار بر اسب بود. یک نفر از افراد شیخ تفنگها را جمع کرد وهیزم وبرگ درخت خرما که در پاسگاه وجود داشت روی آنها ریخت شیخ کبریت را روشن نمود که آن تفنگهارا آتش بزند، پالار به دست وپای شیخ محمد افتاد والتماس کرد وگفت اگر این کار را بکنی نابود میشوم وزحمات بیست سالهام به هدر میرود، خواهش میکنم این کار را نکن، من باید جواب کشته شدن این دونفر را بدهم بیشتر اذیتم نکن جناب شیخ. شیخ محمد گفت دست از سرم بر میدارید؟. پالار گفت شما در حق من جوانمردی کردی، من هم قول میدهم که با شما دوست صمیمی باشم، شیخ محمد از میان اسبها چهار اسب را انتخاب نمود، فشنگها را برداشت وگفت بروید، سربازهارا مرخص کرد، خودشان بر سنگرها نشستند آنها هم دو سرباز مرده را برداشتند ورفتند. شیخ راشد گفت چرا گذاشتی بره؟. این مرد حرفش پشیزی هم نمیارزد، شیخ محمد گفت کشتن (پالدمی) برایم کاری ندارد، ولی او دَم از دوستی میزند، پدرش هم با پدرم آشنا بوده، رفت وآمد داشتند، اگر بار دیگر فضولی کرد دفتر اعمالش را میبندم. بعد از آن پالار چند ملاقات دوستانه با شیخ محمد داشتهاست وتقریباً باهم رفیق شدند، شاید هم اینجوری اظهار مینمود پیش شیخ محمد.
[ویرایش] کشته شدن سلطان دزدان بدست شیخ محمد
خوانین، مالکین، زمین داران، کدخدایان، سرمایه داران ونظامیان از دشمنان شیخ محمد بودند، و بطور مستقیم یا غیر مستقیم در صدد نابودی أش بودند. شیخ محمد هرگز با این قبیل افراد اُنس واُلفتی نداشت. این جماعت خطری بزرگتر از شیخ محمد لاوری در برابر خود نمی دیدند، روی خوش نشان دادن، میهمانی وپذیرائی آنها به دلیل ترس از او بود. شیخ محمد طرفدارانی چون بیچارگان، کشاورزان وتهیدستان داشت که در اجتماع نقشی نداشتند جز پذیرفتن بار سنگین فقر، لذا خود باری بودند بر دوش شیخ محمد لاوری. شیخ محمد برای گروه اول مایه درد سر بود وبرای گروه دوم، حامی مطلق. گروه اول اورا چنگیزخان مینامیدند، وگروه دوم انوشیروان عادل. دزدان ازنام او وحشت داشتند وهرجا سخنی از او بود، بوی امنیت میآمد. آری ... شیخ محمد لاوری نامی بود که چپاولگران فرسنگها فاصله، ودرد مندان از آن نیرو میگرفتند. حمایت از بینوایان را وظیفه خود میدانست، از ثروتمندان می گرفت وبه محتاجین میداد. حتی گاهی قافلهای که متعلق به بازرگانی گردن کلفت بود را غارت وبین مستمندان درمانده تقسیم میکرد. «قلی خان» یکی از مشهورترین دزدان دوران بود که اورا (سلطان دزدان) لقب داده بودند. دشمنان شیخ محمد سی هزار تومان به او دادند تاشیخ محمد را از بین ببرد، قلی خان فکر کرد بهتر از این نمیشود، چون بایک تیر دونشان میزد، هم سد فولادینی را از سر راه خود وهمکارانش بر میداشت وهم صاحب پول کلانی میشد، اما چنین نشد. سلطان دزدان باوجود تلاش وتقلای فراوان از دسترسی وبه چنگ آوردن شیخ محمد ناکام ماند، تمام فکر وذکر قلی خان کشتن شیخ محمد بود، زیرا او سلطان دزدان بود و شیخ محمد سلطان دزد گیران. قلی خان تصمیم دیگری گرفت، او سی هزار تومان را در ازاء تحویل زنده یا مرده شیخ محمد جایزه گذاشت، این خبر در همه جا پیجید وجنجال بزرگی به پا کرد، ودشمنان جدیدی به دشمنان شیخ محمد اضافه شد. اینگونه دشمنان میتوانند هرجا، هروقت وهرکس باشند. شیخ محمد که هیچگاه بفکر مشکلات شخصی أش نبود، هرگز انتظار چنین روزی را نداشت، ولی حالا پیش آمده بود و او باید برای حل آن فکری میکرد. یکروز وقتی شیخ محمد متفکر وناراحت نشسته بود قاسم ارژنگ اورا دلجوئی کرد وگفت غمت نباشد سردار، ما باچنگ ودندان از شما دفاع میکنیم، ونمی گذاریم موئی از سرت کم بشه. شیخ محمد باکج خلقی داد کشید نه، شیخ محمد دفاع نمیکند، حمله میکند. یادم است پدرم میگفت بهترین راه دفاع حملهاست. من بجنگ قلی خان میروم او این آتش روشن کرده خودش باید درآن بسوزد، بازی او شروع کرده من تمامش میکنم. پس از کشتن سلطان دزدان، شیخ محمد شهره دوران شد. خان عظیم بستک که همیشه سعی برآن داشت که شیخ محمد را به سوی خود بکشاند، اکنون مصمم تر شده بود، چون باداشتن بی باکترین وسر شناسترین دلاور منطقه به عنوان سردار چریکهایش، استواری بی زوال فرمانروائی اش تضمین میشد. پس از اصرار فراوان خان، سر انجام شیخ محمد راضی شد روزی مهمان او شود.
[ویرایش] شیخ محمد در مهمانی خان بستک
خان بزرگ درتالار مجللش موقرانه بر صندلی مخصوص نشسته بود چند نفر از اعیان محل نیز حضور داشتند، ودر حالیکه همهمه وصدای قُل قُل قلیان در مجلس پیجیده بود، دونفر از ملازمان خان بازوی دهقانی را گرفته وداخل آوردند، یکی از ملازمان گفت جناب خان بزرگ این مردک مالیات نمیدهد. خان نیم نگاهی به او انداخت وپرسید: چرا از فرمان ما سر پیچی میکنی پاپتی. روستائی گردن کج کرد وگفت جناب خان فرمان شما روی چشمم ولی ندارم، بخدا دخلم نمیرسه، آه در بساط ندارم. خان نگاه تندی بدهقان کرد وگفت خیلی زبون درازی میکنی. ملازم اولی گفت چکارش کنیم جناب خان بزرگ؟ خان با تعجب گفت همان کاری که با امثالش میکنی هرچه مستحقه. خروج آنها مصادف بود با ورود شیخ محمد. روستائی چون شیخ محمد را دید خودرا رها نید وبدست وپای او افتاد و کمک خواست. شیخ محمد روبه خان کرد وپرسید گناهش چیه؟. خان وحاضران به احترام شیخ محمد برخاستند، ولی شیخ محمد بالحن ملایمی که هم بوی شوخی میداد وهم کنایه آمیز بود گفت این جور چیزها درشأن خوانین است نه بیابان گرد، این را گفت ودر جمع مردم نشست. شیخ محمد دوباره گفت معلومه آدم بی نوائی است، چه شده جرمش چه است؟. خان گفت هیچه، حرفمان خلاف کرده گفتم ادبش بکنند. شیخ محمد گفت جناب خان بزرگ، حرف قرآن خلاف کردن که بدتر است، خان گفت منظورت را نمیفهمم شیخ محمد. شیخ محمد گفت قرآن میفرماید: حاجتمند را بنا امیدی از خود دور نکنید. خان طعنه زنان گفت باشد، میبخشمش به شما جناب شیخ محمد لاوری، عدالت پناه معروف. دهقان را رها کردند، خان باخوش روئی گفت فکر میکردم شیخ محمد لاوری خیلی سنگدل است. ولی میبینم دل نرمه. شیخ محمد به نقطهای خیره شده گفت بدبختانه این روزها کسی پایند رحم ومروت نیست، هرکه زور دارد همه کارهاست، وهرکه ضعیف است بیچارهاست. خان گفت اگر ازمن میشنوی برای خودت درد سر درست نکن، دست از این کارها بکش، میترسم آخر به قیمت جانت تمام بشد. شیخ محمد در جواب خان این شعر را خواند:
جهان ای دوست نماند بکس
دل اندر جهان آفرین بند وبس
آدم باید یک روز از دنیا برود، حالا چه توی بستر نرم و چه گلوله گرم. خان گفت پناه برخدا، این آدم نه تهدید سرش میشه نه نصیحت. خان از صندلی بلند شد و روی زمین نشست، شیخ محمد را پیش خودش خواند وباصدائی که حاضران نشنوند گفت فعلاً صلاح براین است که چند روزی به لاور بروید، آب که از آسیاب افتاد خودم خبرت میکنم، هرمقامی هم بخواهی باخودم، رئیس کل چریکها یا نظامیان سراسر منطقه به شما میدهم، بشرط اینکه از حادثه جوئی دست برداری وباما باشی. شیخ محمد گفت ما درخت بیشهایم جناب خان، هوای باغ باما سازگار نیست. بمحض اینکه خان میخواست چیزی بگوید، قاسم ارژنگ شتابزده وارد شد سلام کرد وگفت: سردار عدهای چپوچی ریختند به جان مردم. شیخ محمد بلافاصله بلند شد، خان پرسید کجا؟ وقت چاشته، اینطور که نمیشه، شیخ محمد در حالی که قطارش را محکمتر میبست گفت اینجوری که معلومه عمرمان هم در این راه تمام میشه. سپس خدا حافظی مختصری کرد وراه افتاد. خان در حالیکه حرف ناگفتهای بلب داشت فکورانه دست بچانه ماند.
[ویرایش] کشته شدن شیخ محمد لاوری بدست پالار در ورستای ایلود
- شمد لاوری ناجوانمردانه بقتل میرسد.
در کنار دلیری وشجاعت، گستاخ وزشت خُو نبودن مهم است. قدرت بدون تدبیر هم مانند ثروت بدون دانش است. شیخ محمد درمیان چهار راهیها تربیت شده بود، یعنی جائی که شعار این بود: بکش تازنده بمانی. اما به هرحال در یاور مظلوم ودشمن ظالم بودنش تردیدی وجود نداشت. او عاشق شوالیه گری بود وهمیشه در برابر غاصبان واشرار می ایستاد وخودرا حامی بیچارگان معرفی میکرد. شیخ محمد لاوری زندگی پر هیاهوئی داشت، دلاوری وچالاکی اورا از خطر گوناگونی گذرانیده بود اما شانس هم بی نقش نبود، به جرأت میتوان گفت او آدم خوش شانسی بود، چرا که در بیشتر در گیریها سهل انگاری میکرد، ایستاده در برابر دشمن سنگر گرفته تیر اندازی میکرد، آنقدر اعتماد به نفس داشت که فکر میکرد حتی گلوله هم از او میترسد، به یقین هیبت و آوازهای که داشت باعث بی اعتمادی دشمن میشد تا تیرش به خطا رود.
[ویرایش] شیخ محمد بد اقبال سه گروه بدخواه (دشمن) داشت
- دزدان.
- نظامیان.
- کدخدایان و زمام داران محلی.
پالار برخلاف شیخ محمد زودباور، مرد زیرکی بود وکارهایش را روی حساب انجام میداد. او میدانست باوجود آن همه طرفداری که شیخ محمد دارد، ابتدا باید او را بدنام کرد وبعد کشت، چرا که با این کار ازیک طرف منتی بر سر مردم میگذاشت که سرکشی وطغیانگری را از بین بردهاست واز طرف دیگر وعده ترفیع درجه وقولی که بدخواهان شیخ محمد به او داده بودند، همه آن چیزی بود که پالار نظامی آرزویش را داشت، پس مُسَلَماً برهان ومنطق نمی توانست خریداری داشته باشد. پالار جرئت مقابله با شیخ محمد لاوری را نداشت، این بود که از در دوستی ظاهری در آمد واز پی حیلهای بود وبحکم نظامی گری اش هیچ وقت فکر کشتن شیخ محمد از سر خود دور نکرد. یکی از کدخداها برای استرضاه شیخ محمد وهمراهانش میهمانی مفصلی ترتیب داد ودرخانه مجلل خود از آنان پذیرائی نمود. در این مجلس جمعی دیگر از اعیان ومالکان واشراف محل نیز حضور داشتند، شیخ محمد میوهای را برداشت وگفت: سلام کدخدا بی طمع نیست، زیاد مارا تر وخنک میکنید موضوع چه است کدخدا؟. کدخدا سرش را بگوش شیخ محمد نزدیک کرد وگفت: جناب شیخ محمد از تو میخواهم مارا به حال خودمان بگذارید، اگر باما کنار بیائید به نفع شماست وهرچه بخواهید حاظرم. شیخ محمد نیشخندی زد وگفت: ترحم برمفت خوران تیز دندان یعنی ستم بر مستمندان، ما آب مان تویه جوی نمیرود کدخدا، من عهد کردم یار حال باشم نه بار جان. کدخدا قیافه جدی تری به خود گرفت گفت: شما دیگر خیلی پارا از گلیمتون دراز کردین. شیخ محمد بالحنی آمیخته با شوخی گفت: ما اصلاً گلیمی زیر پامان نسیت کدخدا. همراهان شیخ محمد همه باهم خندیدند، کدخدا که از شدت ناراحتی قرمز شده بود با بی حوصلکی گفت چند نفر کله پوک را دور خودت جمع کردی تا به جان مردم بیفتند که چه مگر مملکت صاحب ندارد؟. شیخ محمد نگاهی به همراهانش کرده پرسید، اینها به جز حمایت از فقراء چه گناهی دارند؟ دست فقراء را گرفتند گناه است؟.
آنکه در راحت وتنعم زیست
او چه داند که حال گرسنه جیست
کدخدا گفت: پس ما چکارهایم، رئیسی گفتند، رهبری گفتند. شیخ محمد گفت: رئیس ورهبر باید شیوه حضرت محمد را داشته باشد نه ضحاک مار دوش. کدخدا گفت: از ما گفتن بود، جوجه را آخر پائیز میشمرند، البته تهدید نمیکنم، ولی خوب.. شیخ محمد مطمئن تر نشست پاهایش را روی هم گذاشت و گفت: از ماهم گفتن تاظلم وبی انصافی باشد ماهم هستیم، در ضمن تهدید هم میکنم. یکی از زمامداران که طی این مجادله آشفته ومضطرب به نظر میرسید ناگهان نی قلیانش را پرتاب کرد وسر شیخ محمد فریاد کشید: ولی ما نمیگذاریم عدهای یاغی بی سر وپا هرکاری که میخواهند بکنند، مگه شهر هرته. شیخ محمد خشمگین شد، برق آسا بلند شد وبه او حمله کرد، یقه اش را گرفت وعقب عقب راند تا به دیوارش کوبید، سپس بالگدی سینی میوه را به هوا فرستاد وهمگی از آنجا خرج شدند. دشمنان شیخ محمد پس از اینکه از خان نا امید شدند به پالار روی آوردند. روزی چند نفر از آنها به منزل شخصی پالار رفتند، یکی از مالکین گفت: دوباره سر وکله شمد لاوری پیدا شده نمیگذاره به رعیت مان مسلط باشیم، کارمان را مشکل کرده. پالار پک عمیقی به چپقش زد وگفت حکم دستگیری او به من هم ابلاغ شده، اما کشتن شیخ محمد لاوری به این آسانی نیست او طرفدارانی زیاد دور خود گرد آورده، عدهای اورا حامی خودشان میدانند، خیلیها از حسن واخلاق او حرف میزنند. یکی از مالداران گفت باید پی چارهای باشیم تا اورا از چشم مردم بندازیم. یکی دیگر از مالکان گفت ما فقط راه بشما میبریم جناب پالار، شما رئیس نظامیان منطقه ما هستید. پالار باقی مانده چای غلیظی را که جلوش بود تا آخر سر کشید و گفت باید بهانهای داشته باشیم. کدخدا گفت: میگن شمد چش چرونه. مردی که آتش منقل را زیر ورو میکرد گفت بهانهای بهتر از این دیگر پیدا نمیشود. کدخدا گفت:ها دیگه .. مخصوصاً اگر یک کلاغ چهل کلاغ کنیم. پالار گفت شما چه میگوئید شیخ علی انصاری؟. شیخ علی انصاری کدخدای چاه بنارد گفت والله... هرچه نظر خود شماست جناب پالار. خان بستک از نقشه پالار کم وبیشی بوئی برده بود، آنروز هم میخواست موضوع را به شیخ محمد بگوید اما در انتخاب حفظ ویا نابودی او تردید داشت. از طرفی شیخ محمد نسبت به خان وامثال او بی اعتناء وگستاخ بود، رعایا بر علیه آنها تحریک میکرد، ازطرف دیگر خان که مرد روشن وآگاهی بود خوب میدانست که نبودن شیخ محمد یعنی عدم ثبات وآرامش در منطقه، چون نه چریکها ونه نظامیان جرأت ایستادگی در برابر دزدان بیدادگر را داشتند. خان پس از تفکیر زیاد، وجود شیخ محمد را ترجیح داد وتصمیم گرفت اورا در جریان بگذارد واز نقشه پالار آگاه سازد. شیخ محمد جای ثابتی نداشت ودسترسی به او برای پیکهای خان بسیار دشوار بود، از اینرو خان نامهای به (فاطمه گل) کدخدای بست قلات که خاله شیخ محمد هم بود نوشت تا در اسرع وقت به او برسد، غروب همان روز در زنگارد نامه بدست شیخ محمد رسید، اما چون فهمید که نامه ازطرف خان است، آن را سربسته بدرون آتش انداخت. پالار بایک نقشه از پیش طراحی شده یک سال بعد برای دستگیری شیخ محمد به روستای ایلود میرود. همان شب سید کنچی پیامی برایش فرستاد که با او کار مهمی دارد وباید هرچه زودتر شیخ را ببیند، از آنجا که شیخ محمد احترام خاصی برای سید کنچی قایل بود وبه خیال این که دوبار سر وکله چپاولگران پیدا شده اشت، شیخ محمد شبانه به سوی کنچی حرکت کرد. پس از صرف صبحانه سید کنچی به شیخ محمد هشدار داد که مبادا دعوت پالار را بپذیرد. شیخ محمد از این نصیحت اندکی رنجید وبه سید گفت جناب آغا، اگر میدانستم کار واجبت همین است نمیآمدم. سید کنچی انسان بس زاهد، پاکیزه سرشت، صبور، مهربان، باگذشت وبی نهایت باتقوی بود. حتی در برابر تند خوئی شیخ محمد ملایمانه وپدرانه گفت کمی فکر کن شیخ محمد، این مهمانی برای چه است؟. گویا او قصد بدی دارد، از من نصیحت رفتنت صلاح نیست. شیخ محمد یکدنده طبق معمول زیر بار نرفت وراهی ایلود شد. سید کنچی که از دریچهای شاهد دور شدن شیخ محمد بود بانگاه ولحن اندوهناکی زیر لب گفت خدا حافظ شیخ محمد. مردی که کنار آقا نشسته بود گفت جناب آغا، جوری خدا حافظی میکنی که انگار شیخ محمد دیگر بر نمیگردد. سید گفت احساس عجیبی دارم مثل اینکه شیخ محمد به استقبال مرگ میرود، امنیهها سایه اش را باتیر میزنند، پس چه دلیلی دارد برایش جشن وسرور برپا کنند. بین راه همه آشفته وخاموش بودند، قاسم ارژنگ وشیخ صالح دوسه بار مُضتربانه همدیگر را نگاه کردند، سر انجام دل به دریا زد وملتمسانه به شیخ محمد خیره شد وگفت زبانم لال این مهمانی بوی خون میدهد، بهتره منصرف بشیم سردار. محمد عبدالرحیم گفت بنظر من نباید فرمایش آغای کنچی را نادیده بگیریم جناب شیخ، شیخ صالح اسپش به (جماز) شیخ محمد نزدیک تر کرد و گفت آخه این چکاری است که آدم باپای خودش بدام برود؟ خود سری هم حدی دارد. شیخ محمد داد کشید و گفتها... حالا میگوئید چکار کنم؟ از دست پالدمی بگریزم. نمیدانم مردم چرا این همه پالار پالار میکنند. مگر تفنگ ما کاه توش است. شیخ صالح که دیگر جانش به لب آمده بود آن چه تا بحال جرأت نمیکرد بزبان بیاورد از سینه بیرون ریخت وگفت غرور چشمانت را گرفتهاست برادر، هیچوقت حرف کسی را گوش نمی کنید، آخر هم این غرور لعنتی بلای جانت میشود، از این گذشته تو به تیربندت مینازید. شیخ محمد با شنیدن این حرف تیربندش را که از پدر بزرگش به ارث برده بود باز کرد و دور انداخت. هرچند که معتقد بود باداشتن آن، تیری به او نمیخورد، حتی دیگران هم این اعتقاد را دشتند. اشکال بزرگی که شیخ محمد داشت غرور بود، از از زور بازویش استفاده میکرد نه از مغزش. البته شرایط واوضاع سخت آن روزگار اورا چنین بار آورده بود. جائی که حرف حق واعتماد مفهومی نداشت باید هم از زور استفاده میشد. اما عداوت شیخ محمد بانظامیان بدوران کودکی وی بر میگردد، دورانی که او مکتب میرفت، امنیهها مکتب دار پیر را که پرده از اعمال نهفته آنان کنار میزد آنقدر زدند تاجان داد. شیخ صالح که سنش از هیجده سال تجاوز نمیکرد، برخلاف برادرش خونسرد وسر بزیر بود، همیشه شیخ محمد اورا بازور وادار به همراهی میکرد. خلاصه بقیه راه را باسکوت مطلق وبدون رد وبدل نمودن هیچ گفت وگوئی به پایان رسانیدند، شیخ محمد وهمراهان ابتدا بخانه عبدالرحیم محمد صالح کدخدای ایلود رفتند. پالار درخانه شیخ عبدالله راستی یکی از ریش سفیدان ده اجتماع کرده بود. پالار شخصی بی سلاحی را نزد شیخ محمد میفرستد که پالار در فلان خانهاست، مهمان آنجاست، شما هم بیایید، عجب آن بود که شیخ محمد فریب دوستی پالار را خورد وباپای خودش به سوی مرگ رفت. خودش همراء با دونفر دیگر که یکی برادرش شیخ صالح بود به آنجا میروند. چندین چراغ توری برپشت بام و روی پلهها وحیاط نهاده بودند. بمحض و رود آنان به بالا خانه، پالار که سردوشی اش سروان تمام نشان میداد برخاست، اورا بوسید وبعد از احوالپرسی راهنمائی کرد، در حالیکه پُشتی برای شیخ محمد میگذاشت گفت: به به خوش آمدید سالار مردان. شیخ محمد گفت خیلی چرب زبونی پالدمی، ولی حرفت بدلم نمینشیند مثل اینکه ذاتاً از شما بدم میآید، حالا بگو ببینم چه کلکی توکارت است. شیخ محمد میگوید پالدم مگر میخواهی جشن بگیری که این همه چراغ را روشن کردهاید، پالار گفت چه عروسی و چه جشنی از به هم رسیدن دو دوست بهتر است. ساعاتی در کنار هم مینشینند واز هر دری حرف میزنند، نان وکباب وچایی هم میخورند، پالار سینی خر بزه را نزدیک کشید و گفت دستور آمده اگر باما باشی تورا رئیس کل منطقه میکنم وحکم تام میدهم. شیخ محمد کارد به خر بزه فرو کرد و گفت کارد وخیاری که می گویند من و شما هستیم، این حکم هم بدرد من نمیخورد. شیخ محمد لاوری دستور از خدا میگیرد نه از بنده. شیخ محمد کاردی که با آن خر بزه میخورد به طرف پالار گرفت وادامه داد برای کشتن من جاسوس میگذاری، نکنه تو هم مثل آن افسره هوس جهنم کردی. پالار باحالت مظلومانه گفت والله من روحم از چیزی خبر ندارد. شیخ محمد گفت ای که سرطان بگیری چه دروغگوئی هستید، اگر جان به جانت بکنند آخر پالدمی هستید. شیخ محمد دستی بقنداق تفنگش زده گفت خلاصه این رفیق ما با زورگوئی مخالف است هواست باشد. پالار که آشفته ودستپاچه شده بود ویارای خیر شدن به چشمان شیخ محمد را نداشت، سر بزیر افکنده گفت اختیار داری جناب شیخ محمد، ما کوچک شما هستیم. شیخ محمد ساعتی بعد با پالار خدا حافظی کرده، شیخ محمد جلو و شیخ صالح پشت سر خارج شدند. قلب پالار تند تند میزد، کشتن نسل وذریه شیخ حسن مدنی کار آسانی نبود، شیخ محمد پلههایی که اورا بسوی جهان دیگر هدایت میکرد را به آسانی پشت سر میگذاشت، پالار آنشب در حدود بیست نفر افراد مسلح را در آن خانه مخفی کرده بود، وده نفر نیز پشت بام دراز کشیده بودند تا هنگام و رود یا خروج اورا به تیر ببندند. اما چنان قیافه وحشتناکی داشت که حتما هریک منتظر بود ابتدا تیر آن یکی شلیک شود، چون به آخرین پلهها که میرسد پالار بادستانی لرزان ودلی مردد گلولهای شلیک کرد وشانه شیخ محمد را سوراخ نمود. شیخ محمد تکانی خورد و ازرفتن باز ماند، او که مرگ را به این آسانی نمیپذیرفت. أرام به عقب چرخید، تفنگش را سر دست گرفت وگفت: پالدمی نامرد. ترس و وحشت پالار را سرجای خود میخکوب کرده بود، به طوری که نه توان گریختن داشت ونه هم شلیک مجدد، مانند برق گرفتهها شده بود، یک فشار انگشت شیخ محمد میرفت که اورا تبدیل به جسدی کند، فریاد زد بزنید، بزنید، قبل از اینکه شیخ محمد ماشه را بچکاند سربازانی که در بالاخانههای دیگر از قبل سنگر گرفته بودند شیخ محمد را تیر باران کردند. علی رغم خوردن سی وچهار پنج تیر، شیخ محمد نعره کشان بر در ودیوار بالاخانههای جهنمی تیر اندازی کرد و چند نفر را زخمی نمود. شیخ محمد که دیگر نه تیری در تفنگ داشت ونه هم خونی در بدن، بدور خود چرخید واز پلهها پائین افتاد وخاموش شد. صدای همه تفنگها باهم در منطقه شنیده میشود، اهالی ده میگویند گویی یک بمب بزرگ درآن شب منفجر شد. کودکان زیادی از خواب پریدند و چندین زن حامله درآن شب سقط جنین کردند. پالار در را از بیرون بسته بود واطراف خانه نیز افراد مسلح قرار داده بود. شیخ محمد به زحمت خودرا به درون پیشدالون رسانید. وقتی چریکها وسربازان شیخ محمد را گلوله باران میکردند، شیخ صالح از پلهها پائین پرید وبسوی دالان شتافت تا فرار کند ولی دید درب را از بیرون قفل کرده بودند، در گوشه دالان پنهان شد. آن شب تا صبح نه پالار ونه هیچ کدام از افراد مسلح جرأت نداشتند از جای خود تکان بخورند، فقط دوبار صدای شیخ محمد بلند شد که آب میخواست. از اهالی نیز هیچکس درآن شب از خانه خود بیرون نیامد. صبح که هوا روشن شد، هفت تیر شیخ محمد در زیر پلهها مشاهده گردید، احتمالاً هفت تیر را بیرون آورده تا شلیک کند اما توان نداشتهاست. از پیش دالون پای شیخ محمد پیدا بود، پالار دستور داد دو تیر به آن پا شلیک شود، زدند معلوم شد که مردهاست. تنی به آن استواری مانند کوهی برزمین افتاده بود وسه قطار فشنگ بردو طرف دوش و روی کمرش مشاهده میشد، پیکر کسی که چون شیر میغرید ویک تنه در میادین نبرد صد تن حریف بود، حالا بی صدا و خاموش برزمین افتاده واطرافش خون احاطه کردهاست. بیست وهفت تیر (به قول دیگر چهل تیر) به بدن او اصابت کرده بود. یکی از یارانش در گوشهای از دیوار نشسته بود در همانجا به قتل رساندند. درخانه کدخدا نیز همزمان با شنیدن صدای تیر اندازی یک نفر زخمی وبقیه یاران شیخ دستگیر کردند. از نیافتن شیخ صالح تعجب کردند، چون خوب نگرستند، او به درون چاه رفته بود، بیرونش أوردند، تفنگ وقطارش بوسط حیاط انداخت وامان خواست، گریه میکرد، التماس میکرد، پالار گفت مگر تو آن مرد قدرتمند نیستی که دیشب وقتی برادرت به من میگفت پالدم هاها خندیدی وگفتی برادر نگو، پالدم که فلان جای خر میبندند، چه شده آن شجاعت ودلیری شما؟. شیخ صالح گفت قدرت من در تنی بود که اکنون بی جان جلو تو افتادهاست، در خودم نبود. کدخدا از کوچه خودرا به بالای بام کشانید وجسد غرق در خون شیخ محمد را دید پرسید: پس لاش صالح کجاست؟. پالار وحشت زده، مات ومبهوت ورنگ پریده بدون آنکه چشم از آتش فشان سرد شده بردارد گفت صالح گناهی ندارد. در اصل نقشه از پیش کشیده پالار شامل شیخ صالح نمیشد. پالار خواست اورا رها کند بشرط آنکه مانند برادرش شیاد نشود، ولی عبدالرحیم محمد صالح کدخدای ایلود باکمال بی رحمی گفت جناب پالار، حالا دیگه او پلنگ تیر خوردهاست مار زخمی است، گرگ زادهاست، اگر زنده بماند همه مان را میکشد. نسل من وشما از روی زمین بر میدارد، پالار جوابی نداد. کدخدا گفت:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گر چه با آدمی بزرگ شود
پالار سرجایش نشست ودستهایش را بدور زانوی بی رمقش حلقه زد، ولی سر انجام تحت تأثیر وسوسه کدخدای ظالم قرار گرفت وخواه ناخواه دستور داد پس کارش را تمام کن، مرد بی رحم ده تیر برفرق شیخ صالح جوان نهاد ومغزش را متلاشی کرد.
[ویرایش] گورستان ایلود
بعد از کشتن شیخ صالح آن جوان هیجده ساله، جسد هرسه را شیخ محمد و شیخ صالح و یکی از یاران شیخ محمد در گورستان ایلود به خاک سپردند.
جدائی میکند بنیاد مارا
خدا بستاند از وی داد مارا
ستاند دادم از پالار ظالم
به نامردی بکشت سالار مارا
بدینگونه شیخ محمد لاوری، دلیر مرد شجاع وضد طلم در تابستان سال ۱۳۲۴ خورشیدی برابر با ۱۳۶۶ قمری مطابق با سال ۱۹۴۱ میلادی در عمر ۲۹ سالگی بدست پالار، ناجوانمردانه به قتل رسید.
جوانی کشتی که سی سال کمترش بود
سواد پهلوانی بر سرش بود
پالار باکشتن شیخ محمد لاوری، به درجه سرهنگی رسید.
بله، این پایان زندگی انسانی بود که جدش برزنده نماز میت خواند وبلند نشد، خودش شاید بیشتر از صد نفر را بقتل رسانید وعاقبت به جرم یا غیگری کشته شد.
[ویرایش] سرودههایی پس از کشته شدن شمد لاوری
بعد از مقتل شمد لاوری، شعراء محلی هرکس باذوق خاصی قصائدی در: مراثی، مدح، شجاعت، ودلیری شمد لاوری در سبک مثنوی و چهارپاره سرودهاند که نمونهای از آنها در اینجا ثبت خواهیم کرد:
- گهی که میل برنُو برق میداد
دز از قلعه جوانی چرخ میداد
سلام من به مادر وارسانید
اگر نه برجوانیم داد و بی داد
- سقاب گفتا ننالم دست هرکس
بنالم دست شمد وهمین بس
اگر انگشت رساند روی ماشم
زنم هرلحظهای ملکی به آتش
- چنین بود سرنوشت از رب داور
جدا گشت از بر ما شیر لاور
چگویم از قضا وچرخ گردون
کجا رفتی تو شمد با برادر
- الا شمد که آفتابت غروب کرد
که ارژنگی بنالد از غم و درد
تماماً عالم دنیا بگریند
مرو مهمانی پالار، تو برگرد
- خداوندا که شیخ صالح جوانن
که شمد لاوری مان پهلوانن
سلام من به مادر وارسانید
که ملک فارس، پر آه وفغانن
- الهی بشکخه برنُو به گُردُش
گلوله خوردهاست بَرپُشت بُرمُش
سلام من به منصورخان رسانید
هرنگ أتش زنم با تخت و یُردُش
- چریک پالار آمد به حیله
کل وکورم کند گرد از گلوله
سلام من به مادر وارسانید
که ارژنگی ندارد هیچ وسیله
- پسینگاهی رسیدم زیر هرمود
به زیر سم اسبم میزند دود
به دل گفتم که دایم پادشاهام
ندانستم که ماتم میرسد زود
[ویرایش] نکات مبهمی در زندگی شمد لاوری
در زندگی این مرد نکات مبهمی نیز وجود دارد که بعضی از عامیان آن را واگفت میکنند، اگر کارهای نادرست او هم صحت داشته باشد، میتوان گفت دو روح دریک بدن تصور نمود، یکی فرشته که ناجی انسانهاست، ودیگری دیوی با اعمال بد وتجاوز به حیثیت دیگران. کارهای نادرست او یا به خاطر اختلال حواس وروانی بودنش بودهاست ویا شایعهای بوده از طرف سرهنگ پالار و دار دسه اش برای آنکه مردم به نظام حاکم وسرهنگ بد بین نشوند واعمال خلاف را انجام ندهند.
- رأی پژوهشگران:
پژوهشگران پس از ده سال بررسی چنین بیان کردهاند: درطول بحث و پژوهش وبررسی وتقصی حقائق وگفتگو بامردم مخصوصاً پیرمردها وپیرزنها و ریش سفیدان وبازماندگان کدخداهای سابق و فرزندان مالکان ومالداران واصحاب نفوذ در آن زمان، وهمچنین عامه مردم روستاهایی که شمد لاوری بیشتر ایام عمرش درآنها گذرانده است. چنین نتیجه گرفته میشود:
۱ـ تمام مردم عامه روستاهایی منطقه که با آنها مصاحبه شدهاست بلا استثناء شمد لاوری شخصی خَیر وضد ظلم وحامی فقراء و بی نوایان شناختهاند.
۲ـ تمام بازماندگان کدخداهای سابق یا فرزندان آنها و فرزندان ونوههای مالکان وزمام داران سابق شمد لاوری شرور و ناپاک و آشوبگر میشناختهاند.
[ویرایش] منبع
- پور محمد، عبدالله ، . شيخ محمد لاورى (عقاب جنوب) ناشر: چاپخانه مصطفوى، شيراز: چاپ اول، 1374 خورشيدى.
- سلامى، بستكى، احمد. (بستک در گذرگاه تاریخ) ج2 چاپ اول، 1372 خورشيدى.
- محمدیان ، کوخردی، محمد ، « مشایخ مدنی » ، چاپ دوم، دبی: سال انتشار ۲۰۰۲ میلادی.