فلسفه
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.
|
تاریخ فلسفه |
---|
ریشههای اندیشه فلسفی در غرب |
فلسفه پیشاسقراطی |
فلسفه باستان |
فلسفه سدههای میانه |
نوزایی |
سده هفده: خردگرایی، آزاداندیشی |
فلسفه سده هجده |
سده نوزده: ایدهباوری، مادهباوری، و لیبرالیسم |
فلسفه پسامدرن |
فلسفه معاصر |
تمدنهای دیگر: |
فلسفه شرقی |
فلسفه ایرانی |
فلسفه اسلامی |
فلسفه یهودی |
فلسفه مسیحی |
فلسفه چینی |
فلسفه کرهای |
فلسفه هندی |
فهرست مندرجات |
[ویرایش] فلسفه
به گفته تمام فیلسوفان، سختترین پرسشی که میتوان مطرح کرد، این پرسش است که: "فلسفه چیست؟"
در تعریف فلسفه اختلاف نظر فراوانی وجود دارد. یک علت این اختلاف تعاریف، آن است که موضوع فلسفه که زمانی علم علوم و جامع کلیه معارف انسانی بود تغییر کرده و به تدریج علوم طبیعی و انسانی از آن جدا شد و کار بدان جا رسید که پوزیتویستها و نئوپوزیتویستها اصلا وجود فلسفه را به عنوان رشته مستقل معرفت انسانی منکر شدند.وجود مستقل فلسفه به مثابه شکلی از اشکال شعور انسانی است.
در حقیقت، هیچ گاه نمیتوان گفت که فلسفه چیست؛ یعنی هیچ گاه نمیتوان گفت: فلسفه این است و جز این نیست؛ زیرا فلسفه، آزادترین نوع فعالیت آدمی است و نمیتوان آن را محدود به امری خاص کرد. اما با آنهم میتوان فلسفه را چنین تعریف کرد که : فلسفه عبارت از علمی است که کلیترین قوانین حاکم بر طبیعت، انسان و جامعه را مورد بحث و بررسی قرار میدهد.
عمر فلسفه به اندازه عمر انسان بر روی زمین است و در طول تاریخ، تغییرات فراوانی کرده و هر زمان به گونهای متفاوت با دیگر دورهها بودهاست. برای بررسی این مساله کافی است به تعاریف گوناگونی که از آن شده نگاهی بیندازید.
هر علمی زمینه بخصوصی از واقعیات را بررسی میکند (مثلاً زیست شناسی: گیاهان، جانوران، انسان، ستاره شناسی: ستارگان، کهکشانها، کیهان ـ تاریخ: گذشته و حال جامعه انسانی) این دانشها نمیتوانند درباره مجموعه طبیعت درباره جهان به طور کلی به ما اطلاعاتی بدهند. در حالی که فلسفه میکوشد عامترین مفاهیم و مقولات را بررسی نماید و کلیترین قوانین جهان را. مطالعه کنند ولی میتوان پرسید: آیا تمام دانشها بر روی هم نمیتوانند اندیشه عمومی درباره جهان را در اختیار ما بگذارند تا دیگر نیازی به فلسفه نباشد؟
مسئله درست در همین جاست که داشتن دید کلی از جهان و بررسی عامترین قوانین آن به هیچ وجه به معنای حاصل جمع ساده نظرگاههای جزئی و گردآوری قوانین در زمینههای مشخص جداگانه نیست. فلسفه البته به دادهها و معلومات حاصل از علوم تکیه میکند، از نتیجه گیریهای جزئی و گردآوری قوانین در زمینههای مشخص جداگانه نیست. از نتیجه گیریهای سایر علوم بهره برمی دارد ولی خود عامترین مسائل را مطرح میکند، به عامترین قانون مندیها نظر دارد. کلیترین روابط و مناسبات را بررسی میکند. در جستجوی پاسخ به این مسائل و کشف این روابط هر قدر فلسفه به علوم مختلف و به تجربه بشری و به واقعیت بیشتر متکی باشد به همان اندازه علمی تر است. پاسخش درست تر و به حقیقت نزدیک تر است و خود بیشتر به یک علم بدل میشود.
پس فلسفه یک بحث و جدل بیهوده یا یک سرگرمی اضافی و از سر سیری نیست. بر عکس وظیفه بسیار مهمی به عهده دارد:
طرح عاملترین مسائل، بررسی کلیترین روابط بین اشیاء و پدیدهها و روندها، کشف عامترین قانونهای جهان هستی، اعم از طبیعت و جامعه و تفکر، این است وظیفه فلسفه.
از جانب دیگر به همین علت که فلسفه به عامترین قانون مندیها و روابط نظر دارد آن چنان علمی است که نسبت به علوم دیگر در حکم اسلوب عام آنهاست. پس: فلسفه شکل خاصی از شعور اجتماعی است که عامترین قانونمندیهای جهان واقعی و شناخت انسانی و رابطه بین هستی و تفکر را بیان میکند. فلسفهٔ علم یا فلسفهٔ علوم شاخهایست از فلسفه که به مطالعهٔ تاریخ، ماهیّت، اصول و مبانی، شیوهها، ابزارها، و طبیعت نتائج بدستآمده در علوم گوناگون همّت میگمارد. فلسفهٔ علم، خود به زیر شاخههای متعدّدی تقسیم میگردد که از جملهٔ آنها میتوان فلسفهٔ فیزیک، فلسفهٔ شیمی، فلسفهٔ ریاضیّات، فلسفهٔ زیستشناسی، فلسفهٔ علوم اجتماعی، فلسفهٔ مکانیک کوانتومی، و فلسفهٔ نسبیّت را ذکرنمود.
[ویرایش] واژهٔ فلسفه
واژه فلسفه از واژهٔ یونانی Philosophia برگرفته شدهاست که به معنای خرد دوستی است و در زبان عربی و فارسی رایج گشتهاست. این واژهٔ یونانی از دو بخش تشکیل شده است؛ -Philo به معنی دوستداری و sophia- به معنی دانایی.
اولین کسی که این واژه را به کار برد، فیثاغورس بود. زمانی از او پرسیدند که: "آیا تو فرد دانایی هستی؟" وی پاسخ داد:"نه، اما دوستدار دانایی (Philosopher) هستم."
بنابراین فلسفه از نخستین روز پیدایش به معنی دوستی ورزیدن به دانایی، تفکر و فرزانگی بودهاست. در این زمینه نگاه کنید به: اطلاعات تکمیلی درباره واژه فلسفه.
فلسفه را میتوان در یک واژه مختصر نمود و آن "چرا" است. برای امتحان شروع کنید و به ابتدای هر چه که به ذهنتان میرسد یک "چرا" اضافه نمائید؟ خیلی زود و به راحتی به معجزه این سه حرفی کوچک پی خواهید برد! و آغاز تفکر را لمس خواهید نمود. اصولاً فلاسفه کسانی هستند که جهان را از پس این علامت "؟" مینگرند. در واقع فلسفه دستگاه آفرینش، تفکر است و این کار را براحتی با منطق سوال و پرسش محقق میسازد.
[ویرایش] تعریف فلسفه
فلسفه، تفکر است. تفکر درباره کلیترین و اساسیترین موضوعاتی که در جهان و در زندگی با آنها روبه رو هستیم. فلسفه هنگامی پدیدار میشود که پرسشهایی بنیادین درباره خود و جهان میپرسیم. سوالاتی مانند:
- زیبائی چیست؟
- قبل از تولد کجا بوده ایم؟
- حقیقت زمان چیست؟
- آیا عالم هدفی دارد؟ اگر زندگی معنایی دارد،
- چگونه آن را بفهمیم؟
- آیا ممکن است که چیزی باشد و علتی نداشته باشد؟
- ما جهان را واقعیت میدانیم، اما واقعیت به چه معناست؟
- سرنوشت انسان به دست خود اوست و یا از بیرون تعیین میشود؟
- از کجا معلوم که همه درخواب نیستیم؟
- خدا چیست؟
و دهها پرسش مانند این پرسشها.
چنانچه در این سئوالات میبینیم، پرسشها و مسائل فلسفی از سنخ امور خاصی هستند و در هیچ علمی به چنین موضوعاتی، پرداخته نمیشود. مثلاً هیچ علمی نمیتواند به این پرسش که واقعیت یا حقیقت چیست و یا این که عدالت چیست، پاسخ گوید. این امر به دلیل ویژگی خاص این مسائل است.
موضوع فلسفه، یعنی این امر که فلسفه به چه مسائلی نظر دارد و چه حیطهای از شناخت را در بر میگیرد و کدام عرصه را مورد مطالعه قرار میدهد و در نتیجه جای فلسفه در طبقه بندی علوم کدام است؟
موضوع فلسفه در جریان تاریخ تغییر فراوان کردهاست. فلسفه در دوران باستان (علم علوم) بود، جامع کل معارف بشری و گردآوری کلیه دانستیهای انسان در زمینههای مختلف به شمار میرفت. یک فیلسوف کسی بود که به تمام رشتههای علوم آن زمان آشنایی داشت و در همه زمینهها صاحب نظر بود. ولی در جریان تکامل جامعه پراتیک و عمل بشری بیشتر و عمیق تر شد. رازهای جهان پیرامون بیشتر گشوده شد، دانستنیها متنوع تر و ژرف تر، علم غنی تر و پر دامنه تر گردید. از آن علم(جامع کل) جدا شدند. نخست فیزیک و شیمی و طبیعیات و غیره و پس از آن علوم اجتماعی نیز که دیر زمانی همراه جدایی ناپذیر فلسفه شمرده میشود هر یک به مثابه دانش مستقل و جداگانهای (اقتصاد، زبان شناسی، جامعه شناسی) جدا شدند. ولی درست از آنجا که فلسفه جمع ساده ریاضی و گرد آوری این علوم در کنار هم نبود پس از این جدا شدنها و مستقل شدنها به (هیچ) تبدیل نشد. و از بین نرفت. برعکس هرچه این تجزیه عمیق ترصورت میگرفت و علوم مشخصه جدا میشد ـ درست مثل آن که از بند حشو و زوائد رها شود و پیرایهها را به دور افکند ـ جوهر واقعی فلسفه به مثابه علمی قائم به ذات روشن تر و پاک تر جلوه گر میشد. موضوع مشخص فلسفه بدین ترتیب هر چه متبلورتر و برجسته تر گردید که عبارت است از علم مربوط به عامترین قانون مندیهای جهان هستی و شناخت انسانی و رابطه بین آن دو، عامترین روابط و مناسبات بین اشیاء و پدیدهها.
همین واقعیت که فلسفه از دیرترین دورانهای تمدن باستانی و حتی قبل از دانشهایی نظیر فیزیک و زیستشناسی و زمینشناسی پدید شده نشانی از نیاز انسان به آن و اهمیت آن در حیات معنوی بشر است. اگر چه همواره نقش فلسفه در جامعه روشن نبودهاست ولی چه بسا که کردار، پندار و رفتار ما، احساسات ما و سراسر زندگی ما زیر تأثیر اندیشههای معین فلسفی و جهان بینی مربوطه جریان یافتهاست. این تأثیر امروزه تماما پیدا و نیرومند است. هر مسئله جدی را که در نظر آوریم از مسائل سیاسی، دولتها، احزاب، مبارزه طبقات و گروهها گرفته تا مسائلی درباره چگونگی پیدایش سیارات و آنچه در گیتی و در زمین میگذرد یا درباره سرشت و سرنوشت انسان پاسخ بدانها به میزان زیادی وابسته بدان است که جهان را چگونه میبینیم، چه دید عمومی از این دنیا و آنچه در آن میگذرد داریم، از چه پایگاه فلسفی به آنها مینگریم. نه فقط پاسخ به مسائل و راه حل آنها بلکه شیوه برخورد به آنها و نحوه طرح آنها نیز وابستهاست به همین دید معین، به همین پایگاه فلسفی ـ شالوده تئوریک هر جهان بینی.
برخورد با فلسفه به مثابه یک علم نشان میدهد که فلسفه از آنجا که عامترین قانونمندیهای جهان را مطالعه میکند به مثابه مدخل اسلوبی بر علوم یا متدلوژی عام همه علوم اعم از دانشهای طبیعی و اجتماعی جایی بسیار مهم و ضرور دارد.
یک ویژگی عمدهٔ موضوعات فلسفی، ابدی و همیشگی بودنشان است. یعنی همیشه وجود داشته و همیشه وجود خواهند داشت و در هر دورهای، بر حسب شرایط آن عصر و پیشرفت علوم مختلف، پاسخهای جدیدی به این مسائل ارائه میگردد.
فلسفه، مطالعه واقعیت است، اما نه آن جنبهای از واقعیت که علوم گوناگون بدان پرداختهاند. به عنوان نمونه، علم فیزیک درباره اجسام مادی از آن جنبه که حرکت و سکون دارند و علم زیستشناسی درباره موجودات از آن حیث که حیات دارند، به پژوهش و بررسی میپردازد. ولی در فلسفه کلی ترین امری که بتوان با آن سر و کار داشت، یعنی وجود موضوع تفکر قرار میگیرد؛ به عبارت دیگر، در فلسفه، اصل وجود به طور مطلق و فارغ از هر گونه قید و شرطی مطرح میگردد. به همین دلیل ارسطو در تعریف فلسفه میگوید: "فلسفه علم به احوال موجودات است، از آن حیث که وجود دارند".
یکی از معانی فلسفه، اطلاق آن به استعدادهای عقلی و فکریی است که انسان را قادر میسازد تا اشیا، حوادث و امور مختلف را از دیدگاهی بالا و گسترده مورد مطالعه قرار دهد و به این ترتیب، حوادث روزگار را با اعتماد و اطمینان و آرامش بپذیرد. فلسفه در این معنا مترادف حکمت است.
فلسفه در پی دستیابی به بنیادیترین حقایق عالم است. چنانکه ابن سینا آن را این گونه تعریف میکند:
فلسفه، آگاهی بر حقایق تمام اشیا است به قدری که برای انسان ممکن است.
فلسفه همواره از روزهای آغازین پیدایش خود، دانشی مقدس و فرابشری تلقی میشد و آن را علمی الهی میدانستند. این طرز نظر، حتی در میان فلاسفه مسیحی و اسلامی رواج داشت؛ چنانکه جرجانی میگوید: "فلسفه عبارت است از شبیه شدن به خدا به اندازه توان انسان و برای تحصیل سعادت ابدی".
مارکس، هگل را پایان فلسفه میداند. سپس میگوید که «فیلسوفان همه در جهت تفسیر جهان گام بر داشتهاند. اما مسئله بر سر تغییر آن است». از یک دیدگاه، به نظر میرسد با این جملهٔ مارکس تکلیف فلسفه معلوم شدهاست. از نظر این دیدگاه در عصر حاضر باید به فکر تغییر جهان بود و نه تفسیر آن.
[ویرایش] فلسفه در آغاز
همان طور که گفته شد، اساساً فلسفه از نخستین روز پیدایش، به معنی عشق به دانایی و خرد و فرزانگی بوده و به علمی اطلاق میشد که در جستجوی دستیابی به حقایق جهان و عمل کردن به آنچه بهتر است (یعنی زندگانی درست)، بود.
فلسفه در آغاز، شامل تمام علوم بود و این ویژگی را قرنها حفظ کرد؛ چنانکه یک فیلسوف را جامع همه دانشها میدانستند. اما به تدریج دانشها و علوم مختلف از آن جدا گشتند.
در قدیم، این فلسفه که جامع تمام دانشها بود، بر دو قسم تقسیم میگشت :فلسفه نظری و فلسفه عملی.
فلسفه نظری به علم الهیات، ریاضیات و طیبعیات تقسیم میگشت که به ترتیب، علم اعلی، علم وسط و علم اسفل (پایین تر) نامیده میشد.
فلسفه عملی نیز از سه بخش تشکیل میشد: اخلاق، تدبیر منزل و شهرداری (سیاست مُدُن). اولی در رابطه با تدبیر امور شخصی انسان بود، دومی در رابطه با تدبیر امور خانواده و سومی کشورداری (تدبیر امور مملکت) بود.
برای درک موضوع فلسفه اولین گام مهم را ارسطو بیست وچهار قرن پیش برداشت. وی فلسفه را (علم هر آنچه وجود دارد) یا علم درباره (وجود آنچه هست، یعنی جهان در مجموع خود تعریف کرد .
بسیاری از فلاسفه ماتریالیست کوشیدهاند خصلت و سرشت جهان واقعی را دریابند و قوانین شناخت آن را درک کنند و بدین ترتیب به سوی د رک درست موضوع فلسفه گرایش داشتهاند. عمدهای از فلاسفه ایده آلیست نیز سهمی در دقیق کردن موضوع فلسفه و نزدیک شدن به مفهوم درست آن داشتهاند. اما فلسفه قبل از مارکسیسم نتوانست درست و دقیقا تعیین کند که فلسفه چه مسائلی را باید مطالعه کند یعنی نتوانست موضوع فلسفه را به درستی فرموله کند. زیرا تعیین موضوع فلسفه تنها زمانی ممکن میشد که خود فلسفه به یک علم تمام عیار بدل میگشت. فلسفه قبل از مارکس چنین علمی نبود اگر چه گنجینه گرانبهایی از اندیشهها و نظریات فلسفی و طرحها و سیستمهای داهیانه را فراهم آورده بود. در این گنجینه عناصر و نکاتی بود که بعدا در تعریف موضوع فلسفه وارد شد.
برای مکاتب ایده آلیستی به طور کلی فلسفه عبارت بود از مطالعه قوانین شعور(آگاهی) و چگونگی روح و تحولات آن. بعضی از این مکاتب شعور را چیزی ماوراء انسانی میدانستند وچون در جستجوی رابطه خالق و مخلوق بودند از موضوع فلسفه دور میشدند. برای برخی دیگر موضوع فلسفه به مسائل منطق یا اخلاق محدود میشود. در عصر ما که دوران زوال سرمایه داری است اندیشه پردازان بورژوایی که دچار بحران فکری هستند بیش از پیش از تعیین موضوع فلسفه عاجز میمانند. عدهای به بهانه اصالت علوم مثبته (علوم مشخص) فلسفه را نفی میکنند و میگویند با مرزبندیها ومشخص شدن علوم مثبته دیگر جایی و نقشی برای فلسفه باقی نمانده واین چنتا خا لی شدهاست. برخی دیگر میگویند حداکثر کاری که برای فلسفه باقی مانده بحثهای منطقی درباره جملات، زبان و ارزش محتوی آن است. ایده آلیستها ی معاصر گاهی (حالات روحی) و گاه (جوهر شخصی فردی) و گاه ((نیروی اراده انسانی)) و امثال آن را موضوع فلسفه قرار میدهند. بسیاری دیگر هم اصلاً حاضر به بحث پیرامون مسائل هستی جهان خارجی و ماهیت واقعیت مادی و قوانین عام حرکت ومسائلی از این قبیل نیستند.
در حکمت کلاسیک ایران پیرامون موضوع فلسفه به ویژه این عقیده رایج بود که هدف نهایی فلسفه شناخت آن حقیقت ثابت و لایتغری است که تبدل و تکثر در آن راه ندارد. به قول فارابی حکیم معروف فلسفه عبارت است از ((معرفت خالق است و خالق واحد، غیر متحرک و علت فاعله برای تمام اشیاء است)). به نوشته خواجه نصیرالدین طوسی فیلسوف نامدار ((حکمت چیزی جز راه وصول به کمال نیست. حکمت در عرف اهل معرفت عبارت از داستن چیزهاست چنان که باشد، قیام نمودن چنان که باید، بقدر استطاعت، تا نفس به کمالی که متوجه آن است برسد)) در بررسی موضوع فلسفه اندیشه ایرانی قرون وسطایی به ((مسئله ابداع و خلقت و صدور متکثر از واحد)) و مسائل ((علم اخلاق)) و رفتار بشر در برابر پروردگار و در برابر همنوع و مسئله معرفت میپرداختهاست .
[ویرایش] شاخههای فلسفه
- فلسفه تحلیلی
- فلسفه ذهن
- منطق
- متافیزیک
- فلسفه روشنگری
- فلسفه سیاسی
- فلسفه اخلاق
- فلسفه علم
[ویرایش] جستارهای وابسته
- تاریخ فلسفه در ایران
- فهرست فیلسوفان
- تاریخ فلسفه
- مکاتب فلسفی
- فلسفه حقوق بشر
- فلسفه ذهن
- نیاز به فلسفه
- خسروانیون
- عدالتپژوهی
[ویرایش] منابع
- فرهنگ فلسفی.
- دیل، هالینگ، تاریخ فلسفهٔ غرب، صفحه ۱۳ تا ۱۶.
- پاپکین، ریچارد، کلیات فلسفه، صفحه ۱.
- ا. ی. خلیاپیچ، تاریخ فلسفه، نشر توده، ۱۳۴۸
[ویرایش] پیوند به بیرون
- یادداشتها و نوشتههای فلسفی و اجتماعی
- مقاطع، رشتهها، و گرایشهای گروه فلسفه و حکمت، دانشگاه تربیت مدرّس
موضوعات فلسفه |
کلی | فلسفه شرقی · فلسفه غربی · تاریخ فلسفه: باستان · قرون وسطی · نوین · معاصر |
فهرستها | مقالات فلسفه · فیلسوفان · ایسمهای فلسفی · جنبشها |
شاخهها | زیباییشناسی · اخلاق · شناختشناسی · منطق · ماوراءالطبیعه |
فلسفهٔ | آموزش · جغرافیا · تاریخ · سرشت انسان · زبان · قانون · ادبیات · ریاضیات · ذهن · متا-فلسفه · فیزیک · سیاست · روانشناسی · دین · علم · علوم اجتماعی · فناوری · جنگ |
مکاتب | اثباتگرایی منطقی · اثباتگرایی · آرمانگرایی · افلاطونگرایی نو · افلاطونگرایی · انسانگرایی · پدیدارشناسی · پساساختارگرایی · پوچگرایی · تجربهگرایی · جبرگرایی · خردگرایی · رواقیگری · ساختارشکنی · ساختارگرایی · سودمندگرایی · شکگرایی · فراانسانباوری · فلسفه اصلاحگرا · پیشاسُقراطی · فلسفه تحلیلی · فلسفه زبان متعارف · فلسفه غیرانگلیسی اروپا · پسانوین · کاربردگرایی · ماتریالیسم دیالکتیک · مادیگرایی · مُدَرسیگری · نسبیگرایی · نظریه انتقادی · هرمنوتیک · هستیگرایی · هگلیگرایی |
پیوند به بیرون | درباره فلسفه در دانشنامه رشد · راهنمای فلسفه در اینترنت |